Manoraᥫ᭡ᵕ̈ ☘☄︎chapter 1 Manora ☪︎Part⁷
( یوری € _ آیوا £ _ جی هی×_مون هی&_یارین+_گیورو-_آنیا~) اگه هم کسی باشه مثل دکتری، پلیسی، کلا ادم های متفرقه با این علامته /)
🥂ویو مون هی
& سریع استارت زدم و دنده عقب میرفتم، نگاه من به عقب بود و نگاه یارین به جلو همینطور میومدن سمت ما و من عقب میرفتم که
یکی از همون ماشینا با سرعت از کوچه اخری سمت چپمون در اومد ، یعنی من چند ثانیه دیر متوجه شدم و الان قشنگ داشت میومد تو حلقمون که دنده رو عوض کردم و یه ثانیه قبل از اینکه بخواد از رومون رد بشه رفتم عقب و اون ماشینم چون سرعتش زیاد بود نتونست ترمز بگیره و کامل به دیوار خیابون یکی شد البته اگه مغازه های اطرافش رو فاکتور بگیریم:/
منم سریع گازشو گرفتم و در عرض ۱۵ دقیقه ۱۵ کیلومتری ازشون دور شدم اوفف الانم بنزین تموم میشه-_-
زدم بغل و پیاده شدیم تا یکم استراحت کنیم، چون اواخر پاییز بود هوا به شدت سرد بود و باد های سردی میوزید تازه ما هم وسط خیابون.. بدتر
من دستمو کردم داخل جیب شلوارم و رفتم سمت در عقب ماشین که باز بود و یارین اونجا بود، داشت جیبای جانگ رو میگشت.
به کنار در تکیه دادم
& من میگم بدشانسی ازم میباره بعد شما بگو نه.. :/
همونجور که داشت نگای چیزایی که از جیب کتش در اورده بود میکرد
+چطور؟
& الان بنزین نداریم بعدم وسط خیابون بی اب و علف ایستادیم از این بدتر *جمله اخر رو با حرص گفت*
+ نگران نباش بنزین اضافه همیشه داخل صندق عقب هست.
& جدی؟ :|
+ اره برو نگا کن
& اوک فقط دعا کن داخل این حرف شانس بیاریم..
+ *با خنده* فوقش شب رو اینجا سر میکنیم..
& یااااا خودت میدونی من فوبیای تاریکی دارم پدر....
عههههه اینوووووو
+ چیشد؟
یارین اومد کنارم و به صندوق نگاهی انداخت
+ عجب... این قدر از بدشانسی در مغزم نمیگنجه:\
بعدم همینجوری که داشت حرف میزد برگشت طرف من
+ حالا میگی چیکار...
اهاییی... مون هیا... یااااا.... با توعم *جمله اخر با داد فراوان*
حواسم جمع شد ولی هنوزم به همون نقطه داشتم نگاه میکردم..
& بله؟
+ بله و سنگ کجا رو داری نگاه میکنی؟.
رد نگامو گرفت و مثل من به اون ماشین یگان ویژه نگا کرد
چه تابلو:| واقعا دیده بودین ماشینه یگان ویژه خبری اونم اینقد تابلو خو یکی نیست بهشون بگه خواهرم برادرم مغزتون مشکل داره همه الان میفهمن که شما خبرنگاری😐؟!
کسی هم دورو ورش نبود یه فکری به ذهنم رسید... که فکر کنم یارین فهمید چون با شک برگشت طرفم و گفت..
+ نگو که میخوای اونکارو کنی؟
& حیحی^^ دقیقا میخوام همون کار رو انجام بدم
+ برای شادی روحمون صلوات ( شما برین من واستون دعا میکنم😔🤲)
.......
& ∆ ( یادتونه دیگه؟ اول فیک گفتم این علامت یعنی چی) یارینا کسی نیست...
+ ∆ نه نیست... بیا
&∆ اوک اومدم.. تمام
رفتم پشت کاپوت ماشین پنهون شدم..
که یارینو دیدم که داره علامت میده بیا پشت ، انگار کسی نبود پس با خیال راحت رفتم پیشش
& کسی نبود؟
+نه والا من کسی رو ندیدم
& اوک.. زود باش بیا... اینم بشکه... پرش کن خیلی عقبیم باید سریع تر راه بیوفتیم من خودم حواسم هست..
+ باشه
و بشکه رو از دستم گرفت
🥂ویو مون هی
& سریع استارت زدم و دنده عقب میرفتم، نگاه من به عقب بود و نگاه یارین به جلو همینطور میومدن سمت ما و من عقب میرفتم که
یکی از همون ماشینا با سرعت از کوچه اخری سمت چپمون در اومد ، یعنی من چند ثانیه دیر متوجه شدم و الان قشنگ داشت میومد تو حلقمون که دنده رو عوض کردم و یه ثانیه قبل از اینکه بخواد از رومون رد بشه رفتم عقب و اون ماشینم چون سرعتش زیاد بود نتونست ترمز بگیره و کامل به دیوار خیابون یکی شد البته اگه مغازه های اطرافش رو فاکتور بگیریم:/
منم سریع گازشو گرفتم و در عرض ۱۵ دقیقه ۱۵ کیلومتری ازشون دور شدم اوفف الانم بنزین تموم میشه-_-
زدم بغل و پیاده شدیم تا یکم استراحت کنیم، چون اواخر پاییز بود هوا به شدت سرد بود و باد های سردی میوزید تازه ما هم وسط خیابون.. بدتر
من دستمو کردم داخل جیب شلوارم و رفتم سمت در عقب ماشین که باز بود و یارین اونجا بود، داشت جیبای جانگ رو میگشت.
به کنار در تکیه دادم
& من میگم بدشانسی ازم میباره بعد شما بگو نه.. :/
همونجور که داشت نگای چیزایی که از جیب کتش در اورده بود میکرد
+چطور؟
& الان بنزین نداریم بعدم وسط خیابون بی اب و علف ایستادیم از این بدتر *جمله اخر رو با حرص گفت*
+ نگران نباش بنزین اضافه همیشه داخل صندق عقب هست.
& جدی؟ :|
+ اره برو نگا کن
& اوک فقط دعا کن داخل این حرف شانس بیاریم..
+ *با خنده* فوقش شب رو اینجا سر میکنیم..
& یااااا خودت میدونی من فوبیای تاریکی دارم پدر....
عههههه اینوووووو
+ چیشد؟
یارین اومد کنارم و به صندوق نگاهی انداخت
+ عجب... این قدر از بدشانسی در مغزم نمیگنجه:\
بعدم همینجوری که داشت حرف میزد برگشت طرف من
+ حالا میگی چیکار...
اهاییی... مون هیا... یااااا.... با توعم *جمله اخر با داد فراوان*
حواسم جمع شد ولی هنوزم به همون نقطه داشتم نگاه میکردم..
& بله؟
+ بله و سنگ کجا رو داری نگاه میکنی؟.
رد نگامو گرفت و مثل من به اون ماشین یگان ویژه نگا کرد
چه تابلو:| واقعا دیده بودین ماشینه یگان ویژه خبری اونم اینقد تابلو خو یکی نیست بهشون بگه خواهرم برادرم مغزتون مشکل داره همه الان میفهمن که شما خبرنگاری😐؟!
کسی هم دورو ورش نبود یه فکری به ذهنم رسید... که فکر کنم یارین فهمید چون با شک برگشت طرفم و گفت..
+ نگو که میخوای اونکارو کنی؟
& حیحی^^ دقیقا میخوام همون کار رو انجام بدم
+ برای شادی روحمون صلوات ( شما برین من واستون دعا میکنم😔🤲)
.......
& ∆ ( یادتونه دیگه؟ اول فیک گفتم این علامت یعنی چی) یارینا کسی نیست...
+ ∆ نه نیست... بیا
&∆ اوک اومدم.. تمام
رفتم پشت کاپوت ماشین پنهون شدم..
که یارینو دیدم که داره علامت میده بیا پشت ، انگار کسی نبود پس با خیال راحت رفتم پیشش
& کسی نبود؟
+نه والا من کسی رو ندیدم
& اوک.. زود باش بیا... اینم بشکه... پرش کن خیلی عقبیم باید سریع تر راه بیوفتیم من خودم حواسم هست..
+ باشه
و بشکه رو از دستم گرفت
۲۳.۰k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.