"پروانه خونی من"
"پروانه خونی من"
پارت 13
ویو ا/ت
وقتی چشامو باز کردم توی ی اتاق بودم که تاریک بود و من روی تخت بودم اومدم پاشم که درد بدی توی دست چپم بوجود اومد...یاد اتفاق امروز افتادم که چه اتفاقی افتاد..
ی لحظه فکر کردم که جونگ کوک منو اورده اینجا و لبخندی به لبم اومد اما بعد از مدتی که داشتم اتاق رو انالیز میکردم یکی در اتاقو باز کرد چون من نگاهم به اون سمت بود ندیدمش و فکر کردم که جونگکوکه...
با خوشحالی به نگاهمو به طرفش دادم و گفتم:
ا/ت: جونگک...*تعجب*
یدفعه دیدم اون حرومزاده جونگ سو بود دلم میخواست پاشم بکشمش با دستای خودم...
£: دیگه اسم اون حرومزاده(خودت حرومزاده ای عنتر) رو نشونم*جدی*
ا/ت: تو حرومزاده ای...چه بلای سر جونگ کوک اوردی*داد*
£: سر من داد نزن*رفت سمت ا/ت*
داشت میومد سمتم ترس کل بدنمو فرار گرفت..
£:جونگ کوک جونت ولت کرد رفت*خنده*
ا/ت: نه اون ولم نمیکنه*بغض*
£: فعلا که ولت کرده*خنده*
£: بیا غذا تو بخور چون کلی کار داری
ا/ت: منو برای چی اوردی اینجا*یکم بلند*
£: تو قراره دیگه زن من بشی کسی هم نیست که نجاتت بده*خنده*
ا/ت: من زن تو نمیشم*داد*
£: یبار دیگه سر من داد بزنی ی کاری میکنم که لال بشی*ترسناک*
میخواستم چیزی بگم که خدمتکار درو باز کرد و غذا رو اورد...
دیگه چیزی نگفتم و چون خیلی گشنم بود شروع کردم به خرودن غذا...
جونگ سو از اتاق رفت بیرون خدمتکار هم رفت..
خیلی ناراحت بودم از اینکه جونگکوک ولم کرد و قراره زن این حرومزاده بشم دلم میخواست بکشمش.
بعد از خوردن غذا باز دراز کشیدم روی تخت و به جونگ کوک فکر کردم...
با همین فکرا خوابم برد.
ویو کوک
حالم اصلا خوب نبود مست کرده بودم...پدر و مادرم هم از مسافرت برگشتند و تا نیم ساعت دیگه میرسیدن خونه...
ادامه دارد...
پارت 13
ویو ا/ت
وقتی چشامو باز کردم توی ی اتاق بودم که تاریک بود و من روی تخت بودم اومدم پاشم که درد بدی توی دست چپم بوجود اومد...یاد اتفاق امروز افتادم که چه اتفاقی افتاد..
ی لحظه فکر کردم که جونگ کوک منو اورده اینجا و لبخندی به لبم اومد اما بعد از مدتی که داشتم اتاق رو انالیز میکردم یکی در اتاقو باز کرد چون من نگاهم به اون سمت بود ندیدمش و فکر کردم که جونگکوکه...
با خوشحالی به نگاهمو به طرفش دادم و گفتم:
ا/ت: جونگک...*تعجب*
یدفعه دیدم اون حرومزاده جونگ سو بود دلم میخواست پاشم بکشمش با دستای خودم...
£: دیگه اسم اون حرومزاده(خودت حرومزاده ای عنتر) رو نشونم*جدی*
ا/ت: تو حرومزاده ای...چه بلای سر جونگ کوک اوردی*داد*
£: سر من داد نزن*رفت سمت ا/ت*
داشت میومد سمتم ترس کل بدنمو فرار گرفت..
£:جونگ کوک جونت ولت کرد رفت*خنده*
ا/ت: نه اون ولم نمیکنه*بغض*
£: فعلا که ولت کرده*خنده*
£: بیا غذا تو بخور چون کلی کار داری
ا/ت: منو برای چی اوردی اینجا*یکم بلند*
£: تو قراره دیگه زن من بشی کسی هم نیست که نجاتت بده*خنده*
ا/ت: من زن تو نمیشم*داد*
£: یبار دیگه سر من داد بزنی ی کاری میکنم که لال بشی*ترسناک*
میخواستم چیزی بگم که خدمتکار درو باز کرد و غذا رو اورد...
دیگه چیزی نگفتم و چون خیلی گشنم بود شروع کردم به خرودن غذا...
جونگ سو از اتاق رفت بیرون خدمتکار هم رفت..
خیلی ناراحت بودم از اینکه جونگکوک ولم کرد و قراره زن این حرومزاده بشم دلم میخواست بکشمش.
بعد از خوردن غذا باز دراز کشیدم روی تخت و به جونگ کوک فکر کردم...
با همین فکرا خوابم برد.
ویو کوک
حالم اصلا خوب نبود مست کرده بودم...پدر و مادرم هم از مسافرت برگشتند و تا نیم ساعت دیگه میرسیدن خونه...
ادامه دارد...
۴۱۰
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.