عشق زمستانی قسمت۱۲
هوا ابری بود رعد برق های شدیدی دیده میشد منم تند تند آماده شدم رفتم سرکار وقتی رسیدم کافه اونجا خیلی خلوط بود من رفتم داخل و کمی نشستم با همکارام توی اتاق پرسونل صحبت میکردیم که صدای مدیر اومد
مدیر:بچهااا یه مشتری اومده زود باشید
هممون رفتیم از اتاق بیرون و سفارشش رو گرفتم بعد از اون یهو همه ی مردم اومدن کافه و کیک و قهوه خواستن ماهم تند تند کار میکردیم من خسته شدم و رفتم توی اتاق پرسونل ها نشستم چند دقیقه چشمام داشت گرم میشد که یهو صدای یه مرد رو شنیدم که داد میزد
مرد:اون کجاست گفتم اون دختره کجاست
منم اومدم ببینم چیشده رفتم بیرون دیدم همون مرد هست(همونی که اومد کافه و به بورام حمله کرد وقتی اون رو سپردم به پلیس معلوم شد باند مافیان و حالا اومده بود انتقام بگیره)
مرده میز و صندلی هارو پرت میکرد اینور اونور
مرده:بیا بیرون نمیتونی فرار کنی
مدیر اومد بیرون
مدیر:اینجا چه خبر آقای محترم دارید چیکار میکنید
مرده:به تو مربوط نیست مرده حصابی
مدیر ساکت شد چون فکر کرد وضع بدتر این شه من اومدم برگردم توی اتاقم که منو نبینه
مرده:هی تو
من برگشتم یواش که مرده منو دید منم سینی از دستم افتاد و از در پشتی فرار کردم و مرده از در کافه اومد دنبالم من میدویدم یهو رعد برق زد و بارون شدیدی گرفت من قلبم تند تند میزد و فقط فکر فرار بودم که خسته شدم و رفتم توی یه فروشگاه مرده هم اومد دور قفسه ها تعقیبم میکرد که یهو یه چرخ خرید کارگر مانعش شد منم زد بیرون و فرار کردم مرده تقریبا جاموند منم دویدم که خوردم به یه نفر و چتر از دستش افتاد و باهم افتادیم تا سرم رو بلند کردم هیون رو دیدم
آسلی:هیون؟
هیون:آسلی؟تو اینجا چیکار میکنی
مرده:هی وایسا ببینم
هیون برگشت دید همون مردس هیون بلند شد چترو برداشت و دستم رو گرفت و باهم دویدیم فوری رفتیم اونور خیابون مرده تا خواست بیاد جلوش ترافیک شد هیون فوری یه تاکسی گرفت و سوار شدیم رفتیم هتل(همون هتلی که هیون بود)
هردومون خیس شده بودیم ولی هیون کمتر
من عطسه کردم
هیون:سردته
آسلی:یکم
هیون حوله برام آورد من از توی کیفم لباسام رو درآوردم و لباسمو عوض کردم و موهامو خشک کردم هیون دوتا قهوه درست کرد و روی تخت خوردیم و پنجره رو تماشا میکردیم بعد چند ساعت استراحت ، من ساعتم رو نگاه کردم و دیدم ساعت ۶ و دیرم شده
آسلی:وای زمان زود گذشت من باید برم
تا اومدم بلند شم هیون دستم گرفت و افتادم تو بغلش و بهم خیره شدیم که به خودمون اومدیم من کیفم رو جمع کردم و خواستم برم
آسلی:خیلی ازت ممنونم من باید برم
هیون اومد :وایسا
من برگشتم
هیون:کی دوباره میتونم ببینمت
آسلی:نمیدونم
دیدم هیون اینگار ناراحت شدو شمارمو گرفت
خواستم برم که
هیون:بامن قرار میزاری
من لبخندی زدم و رفتم
مدیر:بچهااا یه مشتری اومده زود باشید
هممون رفتیم از اتاق بیرون و سفارشش رو گرفتم بعد از اون یهو همه ی مردم اومدن کافه و کیک و قهوه خواستن ماهم تند تند کار میکردیم من خسته شدم و رفتم توی اتاق پرسونل ها نشستم چند دقیقه چشمام داشت گرم میشد که یهو صدای یه مرد رو شنیدم که داد میزد
مرد:اون کجاست گفتم اون دختره کجاست
منم اومدم ببینم چیشده رفتم بیرون دیدم همون مرد هست(همونی که اومد کافه و به بورام حمله کرد وقتی اون رو سپردم به پلیس معلوم شد باند مافیان و حالا اومده بود انتقام بگیره)
مرده میز و صندلی هارو پرت میکرد اینور اونور
مرده:بیا بیرون نمیتونی فرار کنی
مدیر اومد بیرون
مدیر:اینجا چه خبر آقای محترم دارید چیکار میکنید
مرده:به تو مربوط نیست مرده حصابی
مدیر ساکت شد چون فکر کرد وضع بدتر این شه من اومدم برگردم توی اتاقم که منو نبینه
مرده:هی تو
من برگشتم یواش که مرده منو دید منم سینی از دستم افتاد و از در پشتی فرار کردم و مرده از در کافه اومد دنبالم من میدویدم یهو رعد برق زد و بارون شدیدی گرفت من قلبم تند تند میزد و فقط فکر فرار بودم که خسته شدم و رفتم توی یه فروشگاه مرده هم اومد دور قفسه ها تعقیبم میکرد که یهو یه چرخ خرید کارگر مانعش شد منم زد بیرون و فرار کردم مرده تقریبا جاموند منم دویدم که خوردم به یه نفر و چتر از دستش افتاد و باهم افتادیم تا سرم رو بلند کردم هیون رو دیدم
آسلی:هیون؟
هیون:آسلی؟تو اینجا چیکار میکنی
مرده:هی وایسا ببینم
هیون برگشت دید همون مردس هیون بلند شد چترو برداشت و دستم رو گرفت و باهم دویدیم فوری رفتیم اونور خیابون مرده تا خواست بیاد جلوش ترافیک شد هیون فوری یه تاکسی گرفت و سوار شدیم رفتیم هتل(همون هتلی که هیون بود)
هردومون خیس شده بودیم ولی هیون کمتر
من عطسه کردم
هیون:سردته
آسلی:یکم
هیون حوله برام آورد من از توی کیفم لباسام رو درآوردم و لباسمو عوض کردم و موهامو خشک کردم هیون دوتا قهوه درست کرد و روی تخت خوردیم و پنجره رو تماشا میکردیم بعد چند ساعت استراحت ، من ساعتم رو نگاه کردم و دیدم ساعت ۶ و دیرم شده
آسلی:وای زمان زود گذشت من باید برم
تا اومدم بلند شم هیون دستم گرفت و افتادم تو بغلش و بهم خیره شدیم که به خودمون اومدیم من کیفم رو جمع کردم و خواستم برم
آسلی:خیلی ازت ممنونم من باید برم
هیون اومد :وایسا
من برگشتم
هیون:کی دوباره میتونم ببینمت
آسلی:نمیدونم
دیدم هیون اینگار ناراحت شدو شمارمو گرفت
خواستم برم که
هیون:بامن قرار میزاری
من لبخندی زدم و رفتم
۲.۰k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.