پارت ۶ (جنگ یا عشق )
صدا : من جئون جانگ کوک هستم
ا.ت :امممم اسم من سونهی هست
سرباز : تو به من گفتی اسمت جینهو هست داری دوروغ میگی
ا.ت :تو پیش خودت چه فکری کردی فکر کردی اسم اصلیم رو بهت میگم
کوک : پسر با این زبون درازت کار دست خودت میدی ها 😕😕
ا.ت : اولا زبونم دراز نیست چون تو نمی فهمی باید اینطوری بگم . دوما دیگه تورو نمیبینم
که بخوام کار دست خدم بدم الان میخوام ادامه ی راهم روبرم منو ول کنید برم 😐😐
جانگ کوک : هستی حالا تصمیم این بود که ولت کنم بری حالاکه من حرف تورو نمیفهمم نظرم
عوض شد😊😊
ا.ت : از این کارت پشیمون میشی😡
جانگ کوک :حالا میبینیم کی پشیمون میشه روبه سرباز ها کرد گفت : بیارینش 😮😌
دوباره سرباز ها آمدن زیر دست هامو گرفتن انقدر اینورو اونور کردم که ضربان قلبم بالا رفت و
بیهوش شدم دیگه متوجه چیزی نبودم
ذهن جانگ کوک
تو این چند سال کسی باهام اینطوری حرف نزده بود حس میکنم یچیزی راجب این پسر اشتباه
باید ببرمش به قصر تا بیشتر باهاش آشنا بشم بهش میخوره آدم زرنگی باشه
البته اگه به قصر برم باید کاری کنم که از ته دل راضی نیستم پدر من رو با یکی از شاه زاده ها
آشنا کرده و گفت باید پنج ماه دیگه با اون ازدواج کنم باکسی که ازش خوشم نمیاد وفقط برای
این اینکه سطح دفاعی کشور بالا بره چون اگر من با اون ازدواج میکردم کشور ها متحد میشدند
لایک لطفا کامنت بزارین مرسییییییییییییییییییییییی 😀😀😀😊☺☺☺☺😇😇😇😇
ا.ت :امممم اسم من سونهی هست
سرباز : تو به من گفتی اسمت جینهو هست داری دوروغ میگی
ا.ت :تو پیش خودت چه فکری کردی فکر کردی اسم اصلیم رو بهت میگم
کوک : پسر با این زبون درازت کار دست خودت میدی ها 😕😕
ا.ت : اولا زبونم دراز نیست چون تو نمی فهمی باید اینطوری بگم . دوما دیگه تورو نمیبینم
که بخوام کار دست خدم بدم الان میخوام ادامه ی راهم روبرم منو ول کنید برم 😐😐
جانگ کوک : هستی حالا تصمیم این بود که ولت کنم بری حالاکه من حرف تورو نمیفهمم نظرم
عوض شد😊😊
ا.ت : از این کارت پشیمون میشی😡
جانگ کوک :حالا میبینیم کی پشیمون میشه روبه سرباز ها کرد گفت : بیارینش 😮😌
دوباره سرباز ها آمدن زیر دست هامو گرفتن انقدر اینورو اونور کردم که ضربان قلبم بالا رفت و
بیهوش شدم دیگه متوجه چیزی نبودم
ذهن جانگ کوک
تو این چند سال کسی باهام اینطوری حرف نزده بود حس میکنم یچیزی راجب این پسر اشتباه
باید ببرمش به قصر تا بیشتر باهاش آشنا بشم بهش میخوره آدم زرنگی باشه
البته اگه به قصر برم باید کاری کنم که از ته دل راضی نیستم پدر من رو با یکی از شاه زاده ها
آشنا کرده و گفت باید پنج ماه دیگه با اون ازدواج کنم باکسی که ازش خوشم نمیاد وفقط برای
این اینکه سطح دفاعی کشور بالا بره چون اگر من با اون ازدواج میکردم کشور ها متحد میشدند
لایک لطفا کامنت بزارین مرسییییییییییییییییییییییی 😀😀😀😊☺☺☺☺😇😇😇😇
۲۳.۸k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.