پارت دوم
P.2
آدما همشون عاشق میشن... خود تو هم عاشق یه نفری... ولی من نمیتونم عاشق کسی باشم... دست خودم نیست، فقط به خاطر بیماریه که دارم.
درک احساس... چیز عجیبیه...
اینکه هرروز با لبخند های فیک بگذرونم... نمیدونم ولی احساس میکنم قراره یه اتفاق بد بیافته!
سرمو تکانی دادم و به آینه خیره شدم و بعد از شانه زدن موهام مثل همیشه اون مانتوی لعنتیو به زور پوشیدم و خودمو از در عبور دادم.
ظرف ناهاری که مامان گذاشته را برمیداشتم و به سمت ایستگاه اتوبوس رتم.
ساعت را نگاه کردم، 7:37amخب هنوز خیلی دیر نشده. اتوبوس ۳ دقیه دیگه میرسه.
قدم هام را تند تر کردم و به سر کوچه رسیدم. به سمت راست پیچ خوردم و جلوی ایستگاه ایستادم تا اولین نفر سوار شم.
بعد چن دقیقه اتوبوس ایستاد. یه گروه دانش آموز پسر مدرسمون از کنارم رد شدند و بهم توهین کردند.
خیلی خوشگل نبودم... تو زبان من هرزه نبودم. یه آدم عادی و البته بد بخت. دلم میخواد بمیرم. ای کاش امروز یه اتفاق خوب بیافته.
تا اومدم سوار شم یادم افتاد گیتارم را جا گذاشتم پس برگشتم تا برش دارم. حدود یه ربع بعد دوباره به ایستگاه رسیدم. ولی بعد نیم ساعت صبر کردن متوجه شدم اتوبوس امروز از این ایستگاه عبور نمیکنه.
آهی کشیدم و خودم راه افتادم.
همین طور که میرفتم یه پسر با موتورش از جلوم رد شد و یه سکه از جیبش بیرون افتاد.
سکه را برداشتم و سمتش دویدم. چراغ قرمز شده بود. کنارش ایستادم و چند بار صداش زدم.
می یونگ: هی آقا پسر... یااا با تو ام صدامو میشنوی؟ الووووو
از دید پسر:
آهنگ مورد علاقم بود. خوشحال شدم. حالم از فضای دیشب بهم میخوره....
*فلش بک دیشب:
بادیگارد: رئیس پیداش کردیم.
پسر: هوم... بیارش
مرد: من... هیچ وقت... نمیزارم... اون ملک را بگیری... تنها نوه ام اونجا زندگی میکن...هه
پسر:هه. ولی دست تو نیست...
*صدای شلیک
پسر: جنازشو بسوزونید
بادیگارد: بله قربان
پایان فلش بک*
ادامه دید پسر: یهو دست یه نفر جلو صورتم اومد.
کلاه کاست و بلوتوثم را دراوردم و یه نگاهی بهش انداختم. چشمای گرد و صورت گرد. موهای تقریبا بلند مشک...
دختر: هی اقا پسر... این سکه از جیبت افتاد بیا بگیرش
پسر: برو... دیرم شدع
موتورش را روشن کرد و رفت. اصلا به من چه! "ا آخ جون اتوبوس" این جمله ایه که بقیه میگن... سوارش شدم و تا مدرسه به بیرون زل زدم.
اون پسره کی بود؟ چرا سکه را نگرفت؟ سکه را توی دستمال پیچیدم و زیپ کیفم را باز کردم و گذاشتم توش.
میخواستم اگه دوباره دیدمش بهش بدم.
ولی وقتی کلاهش را دراورد.... یه حس عجیبی داشتم. شاید یکم ضربان قلبم رفت بالا. نمیدونمشاید مریض شدم...
چون من احساسی نمیتونم داشته باشم...▪
شرایط برای پارت بعدی:
♡لایک: ۵
°•°کامنت: ۴
#jiminfic
#وانشات_جیمین
#فیک_جیمین
آدما همشون عاشق میشن... خود تو هم عاشق یه نفری... ولی من نمیتونم عاشق کسی باشم... دست خودم نیست، فقط به خاطر بیماریه که دارم.
درک احساس... چیز عجیبیه...
اینکه هرروز با لبخند های فیک بگذرونم... نمیدونم ولی احساس میکنم قراره یه اتفاق بد بیافته!
سرمو تکانی دادم و به آینه خیره شدم و بعد از شانه زدن موهام مثل همیشه اون مانتوی لعنتیو به زور پوشیدم و خودمو از در عبور دادم.
ظرف ناهاری که مامان گذاشته را برمیداشتم و به سمت ایستگاه اتوبوس رتم.
ساعت را نگاه کردم، 7:37amخب هنوز خیلی دیر نشده. اتوبوس ۳ دقیه دیگه میرسه.
قدم هام را تند تر کردم و به سر کوچه رسیدم. به سمت راست پیچ خوردم و جلوی ایستگاه ایستادم تا اولین نفر سوار شم.
بعد چن دقیقه اتوبوس ایستاد. یه گروه دانش آموز پسر مدرسمون از کنارم رد شدند و بهم توهین کردند.
خیلی خوشگل نبودم... تو زبان من هرزه نبودم. یه آدم عادی و البته بد بخت. دلم میخواد بمیرم. ای کاش امروز یه اتفاق خوب بیافته.
تا اومدم سوار شم یادم افتاد گیتارم را جا گذاشتم پس برگشتم تا برش دارم. حدود یه ربع بعد دوباره به ایستگاه رسیدم. ولی بعد نیم ساعت صبر کردن متوجه شدم اتوبوس امروز از این ایستگاه عبور نمیکنه.
آهی کشیدم و خودم راه افتادم.
همین طور که میرفتم یه پسر با موتورش از جلوم رد شد و یه سکه از جیبش بیرون افتاد.
سکه را برداشتم و سمتش دویدم. چراغ قرمز شده بود. کنارش ایستادم و چند بار صداش زدم.
می یونگ: هی آقا پسر... یااا با تو ام صدامو میشنوی؟ الووووو
از دید پسر:
آهنگ مورد علاقم بود. خوشحال شدم. حالم از فضای دیشب بهم میخوره....
*فلش بک دیشب:
بادیگارد: رئیس پیداش کردیم.
پسر: هوم... بیارش
مرد: من... هیچ وقت... نمیزارم... اون ملک را بگیری... تنها نوه ام اونجا زندگی میکن...هه
پسر:هه. ولی دست تو نیست...
*صدای شلیک
پسر: جنازشو بسوزونید
بادیگارد: بله قربان
پایان فلش بک*
ادامه دید پسر: یهو دست یه نفر جلو صورتم اومد.
کلاه کاست و بلوتوثم را دراوردم و یه نگاهی بهش انداختم. چشمای گرد و صورت گرد. موهای تقریبا بلند مشک...
دختر: هی اقا پسر... این سکه از جیبت افتاد بیا بگیرش
پسر: برو... دیرم شدع
موتورش را روشن کرد و رفت. اصلا به من چه! "ا آخ جون اتوبوس" این جمله ایه که بقیه میگن... سوارش شدم و تا مدرسه به بیرون زل زدم.
اون پسره کی بود؟ چرا سکه را نگرفت؟ سکه را توی دستمال پیچیدم و زیپ کیفم را باز کردم و گذاشتم توش.
میخواستم اگه دوباره دیدمش بهش بدم.
ولی وقتی کلاهش را دراورد.... یه حس عجیبی داشتم. شاید یکم ضربان قلبم رفت بالا. نمیدونمشاید مریض شدم...
چون من احساسی نمیتونم داشته باشم...▪
شرایط برای پارت بعدی:
♡لایک: ۵
°•°کامنت: ۴
#jiminfic
#وانشات_جیمین
#فیک_جیمین
۲۶.۶k
۲۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.