چشماش... چشماش دنیای من بود...
چشماش... چشماش دنیای من بود...
چشمانی که وقتی به نگاهت میخوره کل وجودت رو میگیره و با خودش به اعماق اون تاریکی میبره...
«انو....یوکی چان...حواست هست چی گفتم؟»
یهو به خودم اومدم... وسط جلسه تومان ریدم.. وای اولین بارم بود احضار میشمممم... شانس من چرا اینقدر گوهه
«های فرمانده...ادامه بدید»
با نگاهی خنثی خیره شد و بعد مدتی اون چشماش رو از رو صورتم برداشت... سعی کردم کل جلسه رو جدی بمونم و دوباره نرینم...
-فلش بک2 روز قبل-
مشت میزدم... به اون صورت چندشش بدون وقفه مشت میزدم.. اینکه حرصتو سر کسی که مایه عذابت بود خالی کنی اونم بعد چند سال چه حسی داره.. مهم نیست فعلا من دارم ازش لذت میبرم... دستام خسته شدن.. ولی قلبم هنوز نه..
با لگدی پرتش کردم و ازش دل کندم... نگاهی به ساعت مچیم کردمو انگار چیزی یادم باشه زدم تو سرم
«ای کارد بخوره فرق سرت یوکی که تا چیزی میبینی کل زمان و زمینو یادت میره»
بدو بدو به سمت پلاستیک های خرید رفتم و اونارو برداشتم.. هرچند دعوا میکردمو زورم زیاد بود ولی انگار داخل این پلاستیکا سنگ گذاشتن..
با ول کردن یوماکی وسط خیابون و دوییدن به سمت خونه..محکم با پسری که موهای زرد و عجیبی داشت انگار شیشه ژل مورو روی سرش خالی کرده و نصف صورتش خونی و کبود بود محکم خوردم زمین
«اوهه..اوه...گومن..گومن...ببخشید ولی..عجله داشتم...حالتون خوبه؟»
دستشو سمتم دراز کرد. پسش زدمو خودمو بلند کردم
«هاناگاکی تاکمیچی هستم»
کمی خودمو تکون دادم و با سر جوابشو دادم.«سایاکومی یوکی هستم»
دستشو برد پشت سرش و خارشی به سرش داد
«خوشبختم یوکی_سان»
با لبخندی جوابشو دادم
-انو یوکی سان.. انگار زخمی شدین.. یکم. خون روی گونتونه
دستمو بردم سمت گونم و با دیدن خون یوماکی پوزخندی زدم
سرمو اوردم بالا و با لبخند ملیحی گفتم
-خون من نیست
-بهتون نمیخوره اهل دعوا باشین!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خب.... گومنه اینکه خیلی دیر گذاشتم... منتظر بودم که شرطارو برسونید ولی نرسوندید...
ولی بجاش از این پستم حمایت کنید مروارید هام
دوست دار شما ☆ستارگرلــــــ☆
چشمانی که وقتی به نگاهت میخوره کل وجودت رو میگیره و با خودش به اعماق اون تاریکی میبره...
«انو....یوکی چان...حواست هست چی گفتم؟»
یهو به خودم اومدم... وسط جلسه تومان ریدم.. وای اولین بارم بود احضار میشمممم... شانس من چرا اینقدر گوهه
«های فرمانده...ادامه بدید»
با نگاهی خنثی خیره شد و بعد مدتی اون چشماش رو از رو صورتم برداشت... سعی کردم کل جلسه رو جدی بمونم و دوباره نرینم...
-فلش بک2 روز قبل-
مشت میزدم... به اون صورت چندشش بدون وقفه مشت میزدم.. اینکه حرصتو سر کسی که مایه عذابت بود خالی کنی اونم بعد چند سال چه حسی داره.. مهم نیست فعلا من دارم ازش لذت میبرم... دستام خسته شدن.. ولی قلبم هنوز نه..
با لگدی پرتش کردم و ازش دل کندم... نگاهی به ساعت مچیم کردمو انگار چیزی یادم باشه زدم تو سرم
«ای کارد بخوره فرق سرت یوکی که تا چیزی میبینی کل زمان و زمینو یادت میره»
بدو بدو به سمت پلاستیک های خرید رفتم و اونارو برداشتم.. هرچند دعوا میکردمو زورم زیاد بود ولی انگار داخل این پلاستیکا سنگ گذاشتن..
با ول کردن یوماکی وسط خیابون و دوییدن به سمت خونه..محکم با پسری که موهای زرد و عجیبی داشت انگار شیشه ژل مورو روی سرش خالی کرده و نصف صورتش خونی و کبود بود محکم خوردم زمین
«اوهه..اوه...گومن..گومن...ببخشید ولی..عجله داشتم...حالتون خوبه؟»
دستشو سمتم دراز کرد. پسش زدمو خودمو بلند کردم
«هاناگاکی تاکمیچی هستم»
کمی خودمو تکون دادم و با سر جوابشو دادم.«سایاکومی یوکی هستم»
دستشو برد پشت سرش و خارشی به سرش داد
«خوشبختم یوکی_سان»
با لبخندی جوابشو دادم
-انو یوکی سان.. انگار زخمی شدین.. یکم. خون روی گونتونه
دستمو بردم سمت گونم و با دیدن خون یوماکی پوزخندی زدم
سرمو اوردم بالا و با لبخند ملیحی گفتم
-خون من نیست
-بهتون نمیخوره اهل دعوا باشین!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خب.... گومنه اینکه خیلی دیر گذاشتم... منتظر بودم که شرطارو برسونید ولی نرسوندید...
ولی بجاش از این پستم حمایت کنید مروارید هام
دوست دار شما ☆ستارگرلــــــ☆
۱.۵k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.