وانشات تهیونگ
ادامه پارت 11
.دوتا نفس عمیق کشیدم و وارد شرکت شدم
..تهیونگ داشت با منشی صحبت میکرد
راجب چی داره باهاش صحبت میکنه؟
به من چه اصلا .. تا منو دید اومد سمتم و گفت که بریم ادامه پروژه رو تکمیل کنیم
تعجب کردم-مگه قرار نبود من انجام بدم شما نظارت کنین؟
تو صورتم نگا کرد- چرا ولی باید کنارت باشم و غلطاتو تصحیح ..کنم کوچولو
.از لفظ کوچولو که پیش منشی بهم گفته بود خوشم نیومد
رفتیم تو اتاق تهیونگ و فلشو وارد لپ تاپ کرد و برنامه ها رو یکی یکی توضیح داد و گفت که به نظرش بهتره بعضی جاها ... تغییرات جزئی کنم و
..با طرحش موافق بودم به نظرم جالب بود
رو بهم کرد-میخوام برم ساختمونی که قراره روش پروژه رو ..انجام بدیم نگاه کنم میخوام باهام بیای
گفتم-امروز؟
با جدیت تو صورتم نگا کرد- به نظرت وقت زیادی داریم؟
آروم گفتم- نه
جا خورد بایدم میخورد انتظار داشت یه حوا دندون شکن ..بدم... ولی من اصلا حالم خوب نبود
آروم گوش به فرمان بهش سوار ماشینش شدم و رفتیم سمت .اون ساختمون
...ساختمون بزرگی بود در واقع یه قصر بود
.ولی خب نمای داخلیش بستگی به ما داشت
...رفتیم تو هیچکسی نبود
برگشتم سمت تهیونگ- اینجا کسی نیست؟ این ساختمون به این بزرگی نباید توش آدم باشه؟
..بهم نگا کرد- ما داریم کار انجام میدهیم برای همین خالیه
..بازم سرمو انداختم پایین
دستشو گذاشت زیر چونم و صورتم و آورد بالا الان کاملا چشم تو چشم بودیم که گفت- حالت خوبه؟
..حالت نگاهش فرق میکرد زل زده تو چشماش گفتم-نه خوب نیستم
رنگ نگاش ثابت موند کلافه دست کشید تو موهاش- مشخصه حالت خوب نیست،اگه میخوای ببرمت خونه
سرمو سمت راست و چپ تموم دادم- نه نمیخوام برم چقدر باید از چیزی که میترسم فرار کنم؟؟
انگار فهمید راجب چی حرف میزنم با دلسوزی نگام کرد
..نه،نه من، من این نگاه رو دوست نداشتم تو نباید بهم ترحم کنی
...بهش گفتم- از ترحم بیزارم
تو چشمام خیره شد- کی ترحم کرد؟
..نگاهت اذیتم میکنه
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
.دوتا نفس عمیق کشیدم و وارد شرکت شدم
..تهیونگ داشت با منشی صحبت میکرد
راجب چی داره باهاش صحبت میکنه؟
به من چه اصلا .. تا منو دید اومد سمتم و گفت که بریم ادامه پروژه رو تکمیل کنیم
تعجب کردم-مگه قرار نبود من انجام بدم شما نظارت کنین؟
تو صورتم نگا کرد- چرا ولی باید کنارت باشم و غلطاتو تصحیح ..کنم کوچولو
.از لفظ کوچولو که پیش منشی بهم گفته بود خوشم نیومد
رفتیم تو اتاق تهیونگ و فلشو وارد لپ تاپ کرد و برنامه ها رو یکی یکی توضیح داد و گفت که به نظرش بهتره بعضی جاها ... تغییرات جزئی کنم و
..با طرحش موافق بودم به نظرم جالب بود
رو بهم کرد-میخوام برم ساختمونی که قراره روش پروژه رو ..انجام بدیم نگاه کنم میخوام باهام بیای
گفتم-امروز؟
با جدیت تو صورتم نگا کرد- به نظرت وقت زیادی داریم؟
آروم گفتم- نه
جا خورد بایدم میخورد انتظار داشت یه حوا دندون شکن ..بدم... ولی من اصلا حالم خوب نبود
آروم گوش به فرمان بهش سوار ماشینش شدم و رفتیم سمت .اون ساختمون
...ساختمون بزرگی بود در واقع یه قصر بود
.ولی خب نمای داخلیش بستگی به ما داشت
...رفتیم تو هیچکسی نبود
برگشتم سمت تهیونگ- اینجا کسی نیست؟ این ساختمون به این بزرگی نباید توش آدم باشه؟
..بهم نگا کرد- ما داریم کار انجام میدهیم برای همین خالیه
..بازم سرمو انداختم پایین
دستشو گذاشت زیر چونم و صورتم و آورد بالا الان کاملا چشم تو چشم بودیم که گفت- حالت خوبه؟
..حالت نگاهش فرق میکرد زل زده تو چشماش گفتم-نه خوب نیستم
رنگ نگاش ثابت موند کلافه دست کشید تو موهاش- مشخصه حالت خوب نیست،اگه میخوای ببرمت خونه
سرمو سمت راست و چپ تموم دادم- نه نمیخوام برم چقدر باید از چیزی که میترسم فرار کنم؟؟
انگار فهمید راجب چی حرف میزنم با دلسوزی نگام کرد
..نه،نه من، من این نگاه رو دوست نداشتم تو نباید بهم ترحم کنی
...بهش گفتم- از ترحم بیزارم
تو چشمام خیره شد- کی ترحم کرد؟
..نگاهت اذیتم میکنه
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۸۲.۹k
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.