پرستار بچم پارت ۵۷
_صدای عجیبی از بالا میومد بلند شدم رفتم سمت اتاق در و آروم باز کردم دیدم صدای ات و جیمینه:)
لباسای ات و جیمین روی زمین ریخته بود نه نه اون اینکارو نمیکنه اون من و دوست داره (اینجا دیگه کارشون تموم شده بود)
رفتم جلو ات لخت توی بغل جیمین خواب بود(لباس زیر داره ) دیگه کنترلی رو کارام نداشتم دستشو گرفتم کشیدم از تخت بالا دنبال خودم کشیدم و بردمش توی زیر زمین پرتش کردم روی زمین دستاشو زنجیر کردم و کلفت ترین شلاقم و برداشتم
کوک:دختره ی هرزه فقد با احساسات من بازی کردی هان دوست داشتنت این بود این که زیر یکی دیگه جون بدی هاننننننن*داد و کنترل بغض*
ات:بزار برم*اروم*
کوک:دیگه چیییییی میخوای وی ای پی هم آماده کنم برید توش اسباب بازی چی؟*داد*
راوی:دیگه کار از کار گذشته بود شلاق رو روی بدن ظریف و سفید دختر فرود آورد دختر از درد جیغ نسبتا بلندی کشید هر چند به پای کتک های باباش نمی رسید ولی این کتک تازگی داشت!
این کتک از دست عشقش بود:) و حتی از شمشیر توی قلبش هم بدتر بود
ضربه ها رو دونه دونه و محکم تر از دفعه قبلی روی بدن دختر میزد ولی دختر خوشحال بود و آروم اشک با لبخندی پر از درد میزد میریخت پسر نمی دوسنت چندمی رو داره میزنه ولی فقد میزد و گریه میکرد خواست بعدی رو بزنه که دستش توسط کسی کشیده شد مادرش بود ! ولی اون اینجا چیکار میکنه؟
کوک:ولم کن باید تاوان کاراشو ببینه دختره هرزه*داد و گریه*
م.ک: پسرم نزنش اونجور یکه قکر میکنی نیست واقعیت یه چیزی دیگس
ات:خا...خاله ن...نگو...خواهشا*بیهوش میشه*
ما.ک: کوک این چه کاری بود اون واسه خودت اینکارو کرد *جیغ و گریه*
کوک:چی میگی مامان این هرزه ذهنت و شست و شو داده*داد*
م.ک: کوک اون دختر میا نیست پدرت مجبورش کرده ازت دوری کنه وگرنه میکشتت*جیغ و گریه*
راوی: پسرک تازه فهمیده بود چیشده خشمم فرو کش کرد
کوک:چ...چی؟
کلمات خطرناکن:)
مواظب باشید
لباسای ات و جیمین روی زمین ریخته بود نه نه اون اینکارو نمیکنه اون من و دوست داره (اینجا دیگه کارشون تموم شده بود)
رفتم جلو ات لخت توی بغل جیمین خواب بود(لباس زیر داره ) دیگه کنترلی رو کارام نداشتم دستشو گرفتم کشیدم از تخت بالا دنبال خودم کشیدم و بردمش توی زیر زمین پرتش کردم روی زمین دستاشو زنجیر کردم و کلفت ترین شلاقم و برداشتم
کوک:دختره ی هرزه فقد با احساسات من بازی کردی هان دوست داشتنت این بود این که زیر یکی دیگه جون بدی هاننننننن*داد و کنترل بغض*
ات:بزار برم*اروم*
کوک:دیگه چیییییی میخوای وی ای پی هم آماده کنم برید توش اسباب بازی چی؟*داد*
راوی:دیگه کار از کار گذشته بود شلاق رو روی بدن ظریف و سفید دختر فرود آورد دختر از درد جیغ نسبتا بلندی کشید هر چند به پای کتک های باباش نمی رسید ولی این کتک تازگی داشت!
این کتک از دست عشقش بود:) و حتی از شمشیر توی قلبش هم بدتر بود
ضربه ها رو دونه دونه و محکم تر از دفعه قبلی روی بدن دختر میزد ولی دختر خوشحال بود و آروم اشک با لبخندی پر از درد میزد میریخت پسر نمی دوسنت چندمی رو داره میزنه ولی فقد میزد و گریه میکرد خواست بعدی رو بزنه که دستش توسط کسی کشیده شد مادرش بود ! ولی اون اینجا چیکار میکنه؟
کوک:ولم کن باید تاوان کاراشو ببینه دختره هرزه*داد و گریه*
م.ک: پسرم نزنش اونجور یکه قکر میکنی نیست واقعیت یه چیزی دیگس
ات:خا...خاله ن...نگو...خواهشا*بیهوش میشه*
ما.ک: کوک این چه کاری بود اون واسه خودت اینکارو کرد *جیغ و گریه*
کوک:چی میگی مامان این هرزه ذهنت و شست و شو داده*داد*
م.ک: کوک اون دختر میا نیست پدرت مجبورش کرده ازت دوری کنه وگرنه میکشتت*جیغ و گریه*
راوی: پسرک تازه فهمیده بود چیشده خشمم فرو کش کرد
کوک:چ...چی؟
کلمات خطرناکن:)
مواظب باشید
۴۰.۶k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.