رمان: دلربای من 💜🌍
نیکا: با صدای بلند پانیذ چشامو باز کردم چته عاااا سر صبحی
پانیذ:من دارم میرمااا
نیکا:کجااا
پانیذ:حاجی کلاسه ها دیر شد!
نیکا:لباسمو پوشیدم
پانیذ:دیر شددددد
نیکا:دوتایی رفتیم پایین
سلام!
مامان:بیاین صبحونه
پانیذ:دست نیکا رو گرفتم ن خاله دیر شده
مامان:نیکا بیا یه دقیقه
نیکا:جانم
مامان:زود بیاین که خانم جون همه رو دعوت کرده
نیکا:چشم
نیکا:سوار تاکسی شدیم
…………
نیکا:به ساعت روی دیوار نگاه کردم اه چرا نمیگذره
استاد:برای امروز کافیه
نیکا:نه تروخدا میخوایم بمونیم پیر مرد پر حاشیه
پانیذ:بریم کافه؟
نیکا:ن مامانم گفت زود بیاین
پانیذ:باشه خداحافظ
نیکا: از پانی خداحافظی کردم و حرکت کردم به سمت خونه
……
نیکا: سلام من اومدم
بابا: سلام دخترم دیر شد بدو
نیکا:لباسمو عوض کردم
نیکا:رفتیم نشستیم تو ماشین
رفتیم جلو در امارت گفتم خدارو شکر از این امارت چیزی به ما نرسیده
وارد امارت شدیم همه اومده بودن منتظر ما بودن کنار مامان نشستم که خانم جون شروع کرد
خانم جون:میدونین که من دیگه عمری برام نمونده پس سریع میریم سر اصل مطلب
این ویلا رو خودتون تقسیم کنید حق کسی هم خورده نشه میمونه این امارت که مال ارسلان و نیکا هستش
خانم جون:ولی یه شرط داره
ارسلان:شرطش چیه؟
خانم جون:شما دوتا باید باهم ازدواج کنید
نیکا:چایی پرید تو گلوم مات مبهوت به خانم جون نگاه کردم
خانم جون:خودتون میدونید من چقدر شما دوتا رو دوست دارم این شرط من بود تصمیم گرفتین بهم بگید
…………………
ادامه دارد…
پارت 3
پانیذ:من دارم میرمااا
نیکا:کجااا
پانیذ:حاجی کلاسه ها دیر شد!
نیکا:لباسمو پوشیدم
پانیذ:دیر شددددد
نیکا:دوتایی رفتیم پایین
سلام!
مامان:بیاین صبحونه
پانیذ:دست نیکا رو گرفتم ن خاله دیر شده
مامان:نیکا بیا یه دقیقه
نیکا:جانم
مامان:زود بیاین که خانم جون همه رو دعوت کرده
نیکا:چشم
نیکا:سوار تاکسی شدیم
…………
نیکا:به ساعت روی دیوار نگاه کردم اه چرا نمیگذره
استاد:برای امروز کافیه
نیکا:نه تروخدا میخوایم بمونیم پیر مرد پر حاشیه
پانیذ:بریم کافه؟
نیکا:ن مامانم گفت زود بیاین
پانیذ:باشه خداحافظ
نیکا: از پانی خداحافظی کردم و حرکت کردم به سمت خونه
……
نیکا: سلام من اومدم
بابا: سلام دخترم دیر شد بدو
نیکا:لباسمو عوض کردم
نیکا:رفتیم نشستیم تو ماشین
رفتیم جلو در امارت گفتم خدارو شکر از این امارت چیزی به ما نرسیده
وارد امارت شدیم همه اومده بودن منتظر ما بودن کنار مامان نشستم که خانم جون شروع کرد
خانم جون:میدونین که من دیگه عمری برام نمونده پس سریع میریم سر اصل مطلب
این ویلا رو خودتون تقسیم کنید حق کسی هم خورده نشه میمونه این امارت که مال ارسلان و نیکا هستش
خانم جون:ولی یه شرط داره
ارسلان:شرطش چیه؟
خانم جون:شما دوتا باید باهم ازدواج کنید
نیکا:چایی پرید تو گلوم مات مبهوت به خانم جون نگاه کردم
خانم جون:خودتون میدونید من چقدر شما دوتا رو دوست دارم این شرط من بود تصمیم گرفتین بهم بگید
…………………
ادامه دارد…
پارت 3
۳.۴k
۰۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.