خون آشام منP.T,2
_چه بوی شیرینی...
ا.ت،تعریفی که ازش شده بود رو نشنید و با بهت گوشش رو
روی در ورودی قلعه گذاشت اما تنها چیزی که شنید سکوت مطلع
بود.دلش می خواست در بزن ولی از طرفی جرات اینکارو
نداشت.دلش شور می زد ولی خودش رو اروم می کرد که باید برای
زنده موندن در بزنه...
دستش رو برای کوبیدن به در باال اوره بود که به صورت غیر
منتظره ای در باز شد ولی نبود کسی پشت در باعث ترس کمی توی
وجودش شد.باید به ترسش گوش می داد و فرار می کرد یا با ایمانی
که به زنده موندنش داشت به داخل قدم بر می داشت...
_مردن داخل یه قلعه بهتر از خورده شدن توسط گرگ های جنگله.
با جمله ای که گفت سعی داشت خودش رو اروم کنه و پاهاش رو به
حرکت در اورد و وارد اون قلعه رویایی شد...
میز بزرگی که با جام های بلند و ظرف هایی که به عمرش ندیده
بود چیده شده بود.انقدر گشنش بود که ناخوداگاه به سمت میز رفت
و یکی از سیب هایی که توی یکی از ظرف ها بود رو برداشت و به
سمت لب هاش برد. گازی به سیبش زد که سایه کسی رو پشت
سرش حس کرد.
به سمت سایه برگشت که با ندیدن کسی فکر کرد دچاره توهم
شده...
از پله ها دزدکی بالا اومده بود و با کلی در روبه رو شده بود که تمام
نشدنی بود و به طبقات بالا هم ختم می شد.حدس میزد که توی اتاق
ها تخت هم برای خوابیدن باشه ولی ترجیح می داد رو مبل بخوابه
چون نمی دونست پشت در های اتاق چی در انتظارشه...
پاهاشو داخل شکمش رو مبل جمع کرد و بالخره با تلاش های
فراوانش به خواب عمیقی رفت اما صبح بیدار می شد قرار بود چه
اتفاقاتی بیوفته؟
ا.ت اصلا متوجه این نبود تو قلعه خوناشامی که روابط خیلی خوبی
با ادم ها نداره پا گذاشته...
با نوری که به چشماش خورد از خواب قشنگی که داشت میدید
بیدار شده بود کش و قوسی به بدنش داد که متوجه جای نرمی که
روش خوابیده بود شد.گیج بلند شد و روی تخت نشست.تا اونجایی
که یادش میومد روی مبل خوابیده بود پس چطور به این تخت
بزرگ اومده بود؟
مشکی بودن تمام وسایل اتاقی که نمی دونست چطور به اینجا اومد
داشت حالش رو بهم می زد البته این قلعه تفاوت زیادی با قلعه های
توی فیلم ها داشت و تمام وسایل هاش مدرن بود...
به سمت در اتاق رفت که قفل بودنش باعث تعجبش شد.حس یک
زندانی رو داشت و دلش می خواست سریع تر از این قلعه فرار
کنه.قفل بودن در اون اتاق بهش حس خوبی نمی داد و حسابی
ترسونده بودش.
_بی خودی تلاش نکن تا من نخوام اون در باز نمی شه.
با صدای کلفت و دورگه ای که از پشت سرش شنیده بود ته قلبش
خالی شده بود و دستاش روی دستگیره خشک شد به خاطر شکی که بهش وارد شده بود اصلا نمی تونست برگرده و صاحب اون صدا رو
ببینه...
_تا اخر عمرت می خوای بچسبی به دیوار؟
از خودش بدش اومد که چرا انقدر ترسوعه و سعی کرد با منتقل
کردن ارامش به بدنش خودش رو قویی نشون بده.نفس عمیقی
کشید و با مشت کردن دستاش اروم به پشت سرش برگشت...
ا.ت،تعریفی که ازش شده بود رو نشنید و با بهت گوشش رو
روی در ورودی قلعه گذاشت اما تنها چیزی که شنید سکوت مطلع
بود.دلش می خواست در بزن ولی از طرفی جرات اینکارو
نداشت.دلش شور می زد ولی خودش رو اروم می کرد که باید برای
زنده موندن در بزنه...
دستش رو برای کوبیدن به در باال اوره بود که به صورت غیر
منتظره ای در باز شد ولی نبود کسی پشت در باعث ترس کمی توی
وجودش شد.باید به ترسش گوش می داد و فرار می کرد یا با ایمانی
که به زنده موندنش داشت به داخل قدم بر می داشت...
_مردن داخل یه قلعه بهتر از خورده شدن توسط گرگ های جنگله.
با جمله ای که گفت سعی داشت خودش رو اروم کنه و پاهاش رو به
حرکت در اورد و وارد اون قلعه رویایی شد...
میز بزرگی که با جام های بلند و ظرف هایی که به عمرش ندیده
بود چیده شده بود.انقدر گشنش بود که ناخوداگاه به سمت میز رفت
و یکی از سیب هایی که توی یکی از ظرف ها بود رو برداشت و به
سمت لب هاش برد. گازی به سیبش زد که سایه کسی رو پشت
سرش حس کرد.
به سمت سایه برگشت که با ندیدن کسی فکر کرد دچاره توهم
شده...
از پله ها دزدکی بالا اومده بود و با کلی در روبه رو شده بود که تمام
نشدنی بود و به طبقات بالا هم ختم می شد.حدس میزد که توی اتاق
ها تخت هم برای خوابیدن باشه ولی ترجیح می داد رو مبل بخوابه
چون نمی دونست پشت در های اتاق چی در انتظارشه...
پاهاشو داخل شکمش رو مبل جمع کرد و بالخره با تلاش های
فراوانش به خواب عمیقی رفت اما صبح بیدار می شد قرار بود چه
اتفاقاتی بیوفته؟
ا.ت اصلا متوجه این نبود تو قلعه خوناشامی که روابط خیلی خوبی
با ادم ها نداره پا گذاشته...
با نوری که به چشماش خورد از خواب قشنگی که داشت میدید
بیدار شده بود کش و قوسی به بدنش داد که متوجه جای نرمی که
روش خوابیده بود شد.گیج بلند شد و روی تخت نشست.تا اونجایی
که یادش میومد روی مبل خوابیده بود پس چطور به این تخت
بزرگ اومده بود؟
مشکی بودن تمام وسایل اتاقی که نمی دونست چطور به اینجا اومد
داشت حالش رو بهم می زد البته این قلعه تفاوت زیادی با قلعه های
توی فیلم ها داشت و تمام وسایل هاش مدرن بود...
به سمت در اتاق رفت که قفل بودنش باعث تعجبش شد.حس یک
زندانی رو داشت و دلش می خواست سریع تر از این قلعه فرار
کنه.قفل بودن در اون اتاق بهش حس خوبی نمی داد و حسابی
ترسونده بودش.
_بی خودی تلاش نکن تا من نخوام اون در باز نمی شه.
با صدای کلفت و دورگه ای که از پشت سرش شنیده بود ته قلبش
خالی شده بود و دستاش روی دستگیره خشک شد به خاطر شکی که بهش وارد شده بود اصلا نمی تونست برگرده و صاحب اون صدا رو
ببینه...
_تا اخر عمرت می خوای بچسبی به دیوار؟
از خودش بدش اومد که چرا انقدر ترسوعه و سعی کرد با منتقل
کردن ارامش به بدنش خودش رو قویی نشون بده.نفس عمیقی
کشید و با مشت کردن دستاش اروم به پشت سرش برگشت...
۴.۸k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.