روح آبی
#روح آبی
#پارت۶۰
کمی توی جاش تکون خورد و با حس درد دستاش بلند شد و به شخص کنارش نگاه کرد
باورش نمی شد!
دستای باندپیچی شدش رو روی چشماش کشید
_هیا!
تقریباً فریاد زد و باعث شد اون از خواب بیدار بشه و سکته کنه!
_اوه!کوک خوبی؟
با چشمای اشکیش به منظره ی رو به روش خیره بود
درسته هیا دیشب برگشته بود!
اما مگه اون نگفت که ازش متنفره!
مگه نشون نداد که عاشق مین لیه!
_تو دروغ گفتی؟
نگاهی به صورت خندون دختر انداخت که
بلند شد و به سمت در رفت
_نه!من قراره با مین لی بهم بزنم و فراموش نکن تو دوبار منو ترک کردی پس من هنوز یه نه بدهکارم...دفعه بعدی شاید جواب داد و دیگه حق نداری خودت رو زخمی کنیا!
کلماتش رو سریع گفت و از اتاق خارج شد
نفس عمیقی کشید و از خونه ی کوک بیرون زد
درسته که این حرفارو گفته بود ولی چطور به مین لی توضیح می داد!
لبخندی به شیرینی و گیجیه کوک زد
این مثل یه خواب بود که شخصی که قرار بود دیگه هیچ وقت نبینتش حالا برگشته بود و هیا رو راضی کرد!
سوار ماشینش شد و به سمت خونه ی دوست پسرش راه افتاد
هنوز تو شوک بود ولی تقریباً فهمیده بود!
درسته دیشب اون قراربود به سابق برگرده که هیا اومد و گفت که این فقط یه تلافی بوده!
با خوشحالی توی جاش پرید و ذوق کرد!
_ایول رفیق! میدونستم جذبه ی من تکرار نشدنیه!
البته باید حواسش به این تیکه هم باشه که هیا قراره اول یه نه بگه و بعد بله رو بگه
اما درخواست کوک ایندفعه دیگه یه رابطه ی دوستی نبود بلکه ازدواج بود
درسته
اونا دیگه به اندازه ی کافی نسبت به هم شناخت داشتن و کوک نمی خواست دوباره هسا ر. از دست بده
با کنجکاوی درون ذهنش به سمت گوشیش رفت و دوباره به جیهوپ زنگ زد
_هی قراره خودتم جواهر فروشی بزنی؟
_اوه هیونگ من فقط یک ایده ی جالب توی ذهنم نقش بسته
_هوفف بعد از ظهر ساعت ۵ اینجا باش
_بوس بهت
_گمشو لوس نکن
تلفن قطع شد و بعد کوک به سمت پرونده های روی میزش رفت
اون قرار بود به هیا و مین لی زمان بده و شاید درست بعد از کلاسی که از جین گرفته بود ازش درخواست می کرد
_نمیتونم این یک هفته رو صبر کنم
واقعا فقط در ظاهر گفتن این حرفا به مین لی آسون بود
ولی باید تمومش می کرد
شاید آروم
محو پسر رو به رو بود که با عشق داشت براش آشپزی می کرد
چطور قلبش رو می شکست؟!
یا شایدم اینا نشونست که باید بیخیال کوک بشه؟
اون بین دو راهی عجیبی قرار داشت
شخصی رو انتخاب می کرد که دوبار باهاش بهم زد یا شخصی که توی دو ماه عاشقانه ترین کار ها رو براش کرد و حتی خواستگاری!
هیا جواب مثبت داده بود!
_زیادی بهم نگاه نکن ذوب میشم
با حرف مین لی به خودش اومد و سرش رو پایین انداخت
لبخند مصنوعی زد
_اوه ببخشید
دوباره به افکارش برگشت
_هیا تو خوبی؟
_هوم
بدون توجه هومی از دهانش خارج کرد
#پارت۶۰
کمی توی جاش تکون خورد و با حس درد دستاش بلند شد و به شخص کنارش نگاه کرد
باورش نمی شد!
دستای باندپیچی شدش رو روی چشماش کشید
_هیا!
تقریباً فریاد زد و باعث شد اون از خواب بیدار بشه و سکته کنه!
_اوه!کوک خوبی؟
با چشمای اشکیش به منظره ی رو به روش خیره بود
درسته هیا دیشب برگشته بود!
اما مگه اون نگفت که ازش متنفره!
مگه نشون نداد که عاشق مین لیه!
_تو دروغ گفتی؟
نگاهی به صورت خندون دختر انداخت که
بلند شد و به سمت در رفت
_نه!من قراره با مین لی بهم بزنم و فراموش نکن تو دوبار منو ترک کردی پس من هنوز یه نه بدهکارم...دفعه بعدی شاید جواب داد و دیگه حق نداری خودت رو زخمی کنیا!
کلماتش رو سریع گفت و از اتاق خارج شد
نفس عمیقی کشید و از خونه ی کوک بیرون زد
درسته که این حرفارو گفته بود ولی چطور به مین لی توضیح می داد!
لبخندی به شیرینی و گیجیه کوک زد
این مثل یه خواب بود که شخصی که قرار بود دیگه هیچ وقت نبینتش حالا برگشته بود و هیا رو راضی کرد!
سوار ماشینش شد و به سمت خونه ی دوست پسرش راه افتاد
هنوز تو شوک بود ولی تقریباً فهمیده بود!
درسته دیشب اون قراربود به سابق برگرده که هیا اومد و گفت که این فقط یه تلافی بوده!
با خوشحالی توی جاش پرید و ذوق کرد!
_ایول رفیق! میدونستم جذبه ی من تکرار نشدنیه!
البته باید حواسش به این تیکه هم باشه که هیا قراره اول یه نه بگه و بعد بله رو بگه
اما درخواست کوک ایندفعه دیگه یه رابطه ی دوستی نبود بلکه ازدواج بود
درسته
اونا دیگه به اندازه ی کافی نسبت به هم شناخت داشتن و کوک نمی خواست دوباره هسا ر. از دست بده
با کنجکاوی درون ذهنش به سمت گوشیش رفت و دوباره به جیهوپ زنگ زد
_هی قراره خودتم جواهر فروشی بزنی؟
_اوه هیونگ من فقط یک ایده ی جالب توی ذهنم نقش بسته
_هوفف بعد از ظهر ساعت ۵ اینجا باش
_بوس بهت
_گمشو لوس نکن
تلفن قطع شد و بعد کوک به سمت پرونده های روی میزش رفت
اون قرار بود به هیا و مین لی زمان بده و شاید درست بعد از کلاسی که از جین گرفته بود ازش درخواست می کرد
_نمیتونم این یک هفته رو صبر کنم
واقعا فقط در ظاهر گفتن این حرفا به مین لی آسون بود
ولی باید تمومش می کرد
شاید آروم
محو پسر رو به رو بود که با عشق داشت براش آشپزی می کرد
چطور قلبش رو می شکست؟!
یا شایدم اینا نشونست که باید بیخیال کوک بشه؟
اون بین دو راهی عجیبی قرار داشت
شخصی رو انتخاب می کرد که دوبار باهاش بهم زد یا شخصی که توی دو ماه عاشقانه ترین کار ها رو براش کرد و حتی خواستگاری!
هیا جواب مثبت داده بود!
_زیادی بهم نگاه نکن ذوب میشم
با حرف مین لی به خودش اومد و سرش رو پایین انداخت
لبخند مصنوعی زد
_اوه ببخشید
دوباره به افکارش برگشت
_هیا تو خوبی؟
_هوم
بدون توجه هومی از دهانش خارج کرد
۳.۰k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.