Part20
از نیمه شب گذشته بود پسرک بالا سر خواهرش نشسته بود دسته ای از موهاش توی دستش درحال حرکت بود!
دخترک از ظهر که برگشته بودن تب داشت بخاطر آلرژیش با این که پزشک خانودشون بهش سرم زده بود بازم هنوز بی حال بود و تب داشت با وردو دستیارشون پسرک گفت
کوک:به پدرم خبر دادی؟واقعا نگران سانام!
😑😑😑یک پارت اونم بزور آپ کردم مسخرس واقعا
........
هان با توام!(اخمو و منتظر)
هان: به دستیار اطلاع دادم وقتی بعد دو ساعت زنگ زدم گفتن اطلاع دادن وپدرتون فعلا مساعد نبودن قربان!(سر پایین بود)
کوک:مرتی...یادته بهت هفته گذشته چی گفتم؟(اخم کرده)
هان:بله قربان!
کوک:همین امشب وقتی تنها شد از شرش خلاص شو!(دارک و عصبی به خواهرش نگاه کرد و به نوازش موهاش ادامه داد)
هان:سرمو خم کردم و اروم از اتاق خارج شدم
ویو زدیک های صبح..
سانا:با حس تشنگی چشم هامو باز کردم به اطراف خیره شدم یعنی تا عصر خواب بودم؟
نگاهم به کوک که سرش رو کنار دستم گذاسته بود و بخواب رفته بود کشیده شدو بعد به سرمی که توی دستم بود سرم و در اوردم که کوک هم با تکون های ریزم بلند شد
کوک:خوبی... بهتری؟؟بزار ببینم تب نداری...
سانا:خوابالود با صدای بم شروع کرد به پرسیدن حالم بعدش لباشو روی پیشونیم گذاشت که از تبم مطمئن بشه ...وقتی ازم جدا شد بازم با چهره خوابالود و نگران بهم خیره شد
کوک:تبت دیگه رفته...الان خوبی؟میدونی چقدر ترسوندیم؟(نگران)
سانا:تنها چیزی که روی دلم سنگینی میکرد ولی از گفتنش اجتاب داشتم رو بالاخره به زبون اوردم
سانا:من خوبم اما ...بازم خبر دادی ولی اون به خوشگذرونیش بیشتر از ما اهمیت داده نه؟(بغض)
کوک:ما نیازی به اون نداریم نونا!!
من پیشتم برات هم پدر میشم هم برادر !!!
تو تنها نیستی!!!
به دختر کوچولی روبهرو خیره بودم با لبخندی که ننیدونم چرا باید تلخیش رو نشون میداد به آغوش کشیدمش ...راسته که میگن دخترا هر طوری هم از طرف پدرشون ترد بشن باز هم دنبال توجه اونان
بهتره اینطور ببینیم که پدر ها اولین مرد و عشق زندگیشون هستن....
از بغلم جداش کردم و ازش پرسیدم!
کوک:دلیل اون همه قهوه خوردنت چی بود عزیزم؟
سانا:یعنی خودت تا الان متوجه نشدی کوک؟(با چشم های اشکی به برادرش خیره شد)
کوک:دستاشو گرفتم و گفتم:
دخترک از ظهر که برگشته بودن تب داشت بخاطر آلرژیش با این که پزشک خانودشون بهش سرم زده بود بازم هنوز بی حال بود و تب داشت با وردو دستیارشون پسرک گفت
کوک:به پدرم خبر دادی؟واقعا نگران سانام!
😑😑😑یک پارت اونم بزور آپ کردم مسخرس واقعا
........
هان با توام!(اخمو و منتظر)
هان: به دستیار اطلاع دادم وقتی بعد دو ساعت زنگ زدم گفتن اطلاع دادن وپدرتون فعلا مساعد نبودن قربان!(سر پایین بود)
کوک:مرتی...یادته بهت هفته گذشته چی گفتم؟(اخم کرده)
هان:بله قربان!
کوک:همین امشب وقتی تنها شد از شرش خلاص شو!(دارک و عصبی به خواهرش نگاه کرد و به نوازش موهاش ادامه داد)
هان:سرمو خم کردم و اروم از اتاق خارج شدم
ویو زدیک های صبح..
سانا:با حس تشنگی چشم هامو باز کردم به اطراف خیره شدم یعنی تا عصر خواب بودم؟
نگاهم به کوک که سرش رو کنار دستم گذاسته بود و بخواب رفته بود کشیده شدو بعد به سرمی که توی دستم بود سرم و در اوردم که کوک هم با تکون های ریزم بلند شد
کوک:خوبی... بهتری؟؟بزار ببینم تب نداری...
سانا:خوابالود با صدای بم شروع کرد به پرسیدن حالم بعدش لباشو روی پیشونیم گذاشت که از تبم مطمئن بشه ...وقتی ازم جدا شد بازم با چهره خوابالود و نگران بهم خیره شد
کوک:تبت دیگه رفته...الان خوبی؟میدونی چقدر ترسوندیم؟(نگران)
سانا:تنها چیزی که روی دلم سنگینی میکرد ولی از گفتنش اجتاب داشتم رو بالاخره به زبون اوردم
سانا:من خوبم اما ...بازم خبر دادی ولی اون به خوشگذرونیش بیشتر از ما اهمیت داده نه؟(بغض)
کوک:ما نیازی به اون نداریم نونا!!
من پیشتم برات هم پدر میشم هم برادر !!!
تو تنها نیستی!!!
به دختر کوچولی روبهرو خیره بودم با لبخندی که ننیدونم چرا باید تلخیش رو نشون میداد به آغوش کشیدمش ...راسته که میگن دخترا هر طوری هم از طرف پدرشون ترد بشن باز هم دنبال توجه اونان
بهتره اینطور ببینیم که پدر ها اولین مرد و عشق زندگیشون هستن....
از بغلم جداش کردم و ازش پرسیدم!
کوک:دلیل اون همه قهوه خوردنت چی بود عزیزم؟
سانا:یعنی خودت تا الان متوجه نشدی کوک؟(با چشم های اشکی به برادرش خیره شد)
کوک:دستاشو گرفتم و گفتم:
۷.۱k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.