رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۴۷
این حالتهای کایان برایش خیلی جالب و متفاوت بود چرا که اگر برای خود همچین اتفاقی میافتاد تا چند روز اعصابش خورد بوده و نمیتوانست افکارش را نظم دهد در حالی که کاکائو را از دست کایان میگرفت گفت:
- مرسی .
کایان کاکائوی خود را داخل چای فرو برده و بعد یک گاز بزرگ زد لبخند سوگل پررنگتر شد چرا که خودش نیز همین کار را قرار بود انجام دهد همیشه عاشق این بود که بیسکویت و کاکائو را داخل چای فرو برده و سپس بخورد دقیقاً مثل کایان کاکائو را داخل چای کرد و وقتی کاکائو سفتی خود را از دست داد سوگل گازی به آن زده و با لبخند خورد.
همانطور که هر دو با لبخند مشغول خوردن چای بودند سوگل دلش میخواست سوالی بپرسد، خیلی دوست داشت بداند که کایان دیروز با او چهکار داشته، اما پشیمان شده و در حالی که نمیتوانست نگاهش را از کایان که انگشتانش کاملاً کاکائویی شده بود بردارد دوباره لبخند زد کایان کاکائو را که تمام کرد انگشتانش را داخل دهان برده و و مشغول لیس زدن انگشتانش شد این کارش سوگل را کاملاً به خنده انداخت خود نیز به خنده افتاده بود پس از اینکه انگشتانش را کامل تمیز کرد سیاهی چشمانش را به راست و چپ تکان داده و با تکان سر گفت:
- Çok lezzetliydi, keşke bir tane daha olsaydı!
(خیلی خوشمزه بود کاش یکی دیگه هم بود!) سوگل پشت بند حرفش در حالی که کمی از حرفهایش را فهمیده بود ادامه داد:
- آره واقعاً چسبید.
کایان به سمت سوگل برگشت و در حالی که به چشمهایش نگاه میکرد گفت:
- Bana verdiğin kitabı okudum, çok güzeldi
(کتابی که داده بودی رو خوندم خیلی خوب بود وقتی رفتم اتاقم بهت برش میگردونم!)
سوگل که فهمیده بود موضوع راجب کتاب است، لبخندی زده و گفت:
- خوشحالم که خوشت اومده من خیلی کتاب دارم میتونی از داخل قفسه انتخاب کنی و بخونی، پایین هم یک کتابخونه بزرگ هست اگه خواستی یه سر بهش بزن.
کایان تشکر کرده و تا خواست سرش را برگرداند به سرعت دستش را به گردنش گرفت، گردنش به شدت درد گرفته بود سوگل با نگرانی خودش را به کایان که به سمتی دیگر مایل بود نزدیک کرده و نگاهی به صورتش که گویی از درد کبود شده بود انداخت در حالی که کایان با دستش گردنش را ماساژ میداد پرسید:
- چی شدی؟ حالت خوبه؟
کایان گردنش را به این سمت و آن سمت تکان داده و به آرامی دستش را روی گردن نهاد همانطور که نگاهش به چشمان سوگل بود رو به او گفت :
- Hiçbir şey, Fatih Khaneh'in buketi, dünden beri boynum ağrıyor
(هیچی دسته گل فاتح خانه از دیروز گردنم درد میکنه.)
سوگل نفسش را به بیرون فوت کرده و به سمت دیگری برگشت همانطور که فکرش پیش دعوای دیروز بود گفت:
- صورتت هم کبود شده لبت هم زخمی شده.
کایان سری تکان داده و گفت:
- Evet onlar da öyle ama boynum daha çok ağrıyor
(آره اونا هم هستند ولی گردنم بیشتر درد میکنه.)
سوگل به آرامی لبخندی زده و گفت:
- ولی تو هم بد زدیش اون لگدی که بهش زدی انقدر شدید بود که وقتی داشت از عمارت خارج میشد کلاً پاش رو میکشید.
با این حرف سوگل خنده کایان بلند شد در حالی که با صدا میخندید گفت:
- Haklıydı, benden ayrılmak istememesi için daha çok dayak yemesi gerekirdi
(حقش بود باید از اون هم بیشتر کتک میخورد تا اون باشه نخواد با من در بیفته.)
همانطور که هر دو در حال خنده بودند صدای در اتاق به صدا درآمده و صدای بکتاش بلند شد که گفت:
- دخترم میتونم بیام تو!
این حالتهای کایان برایش خیلی جالب و متفاوت بود چرا که اگر برای خود همچین اتفاقی میافتاد تا چند روز اعصابش خورد بوده و نمیتوانست افکارش را نظم دهد در حالی که کاکائو را از دست کایان میگرفت گفت:
- مرسی .
کایان کاکائوی خود را داخل چای فرو برده و بعد یک گاز بزرگ زد لبخند سوگل پررنگتر شد چرا که خودش نیز همین کار را قرار بود انجام دهد همیشه عاشق این بود که بیسکویت و کاکائو را داخل چای فرو برده و سپس بخورد دقیقاً مثل کایان کاکائو را داخل چای کرد و وقتی کاکائو سفتی خود را از دست داد سوگل گازی به آن زده و با لبخند خورد.
همانطور که هر دو با لبخند مشغول خوردن چای بودند سوگل دلش میخواست سوالی بپرسد، خیلی دوست داشت بداند که کایان دیروز با او چهکار داشته، اما پشیمان شده و در حالی که نمیتوانست نگاهش را از کایان که انگشتانش کاملاً کاکائویی شده بود بردارد دوباره لبخند زد کایان کاکائو را که تمام کرد انگشتانش را داخل دهان برده و و مشغول لیس زدن انگشتانش شد این کارش سوگل را کاملاً به خنده انداخت خود نیز به خنده افتاده بود پس از اینکه انگشتانش را کامل تمیز کرد سیاهی چشمانش را به راست و چپ تکان داده و با تکان سر گفت:
- Çok lezzetliydi, keşke bir tane daha olsaydı!
(خیلی خوشمزه بود کاش یکی دیگه هم بود!) سوگل پشت بند حرفش در حالی که کمی از حرفهایش را فهمیده بود ادامه داد:
- آره واقعاً چسبید.
کایان به سمت سوگل برگشت و در حالی که به چشمهایش نگاه میکرد گفت:
- Bana verdiğin kitabı okudum, çok güzeldi
(کتابی که داده بودی رو خوندم خیلی خوب بود وقتی رفتم اتاقم بهت برش میگردونم!)
سوگل که فهمیده بود موضوع راجب کتاب است، لبخندی زده و گفت:
- خوشحالم که خوشت اومده من خیلی کتاب دارم میتونی از داخل قفسه انتخاب کنی و بخونی، پایین هم یک کتابخونه بزرگ هست اگه خواستی یه سر بهش بزن.
کایان تشکر کرده و تا خواست سرش را برگرداند به سرعت دستش را به گردنش گرفت، گردنش به شدت درد گرفته بود سوگل با نگرانی خودش را به کایان که به سمتی دیگر مایل بود نزدیک کرده و نگاهی به صورتش که گویی از درد کبود شده بود انداخت در حالی که کایان با دستش گردنش را ماساژ میداد پرسید:
- چی شدی؟ حالت خوبه؟
کایان گردنش را به این سمت و آن سمت تکان داده و به آرامی دستش را روی گردن نهاد همانطور که نگاهش به چشمان سوگل بود رو به او گفت :
- Hiçbir şey, Fatih Khaneh'in buketi, dünden beri boynum ağrıyor
(هیچی دسته گل فاتح خانه از دیروز گردنم درد میکنه.)
سوگل نفسش را به بیرون فوت کرده و به سمت دیگری برگشت همانطور که فکرش پیش دعوای دیروز بود گفت:
- صورتت هم کبود شده لبت هم زخمی شده.
کایان سری تکان داده و گفت:
- Evet onlar da öyle ama boynum daha çok ağrıyor
(آره اونا هم هستند ولی گردنم بیشتر درد میکنه.)
سوگل به آرامی لبخندی زده و گفت:
- ولی تو هم بد زدیش اون لگدی که بهش زدی انقدر شدید بود که وقتی داشت از عمارت خارج میشد کلاً پاش رو میکشید.
با این حرف سوگل خنده کایان بلند شد در حالی که با صدا میخندید گفت:
- Haklıydı, benden ayrılmak istememesi için daha çok dayak yemesi gerekirdi
(حقش بود باید از اون هم بیشتر کتک میخورد تا اون باشه نخواد با من در بیفته.)
همانطور که هر دو در حال خنده بودند صدای در اتاق به صدا درآمده و صدای بکتاش بلند شد که گفت:
- دخترم میتونم بیام تو!
۱.۳k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.