𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
ریسمانی به رنگ خون...🩸
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟘
_ چیزی گفتی؟
☆ نه
_ چرا بدون چراغی چیزی اومدی بیرون؟
☆ حواسم نبود...
" نوشته ۲۲ مارس ۱۹۷۷
ساعت ۲:۱۱ بامداد...
صدای جیرجیرک ، عطر سبزهها و حضور تو...
من چیزی زیباتر از اینها نمیشناسم...، تو گفتی بیا دوست باشیم اما تظاهر کردن سختتر از آن چیزی بود که اندیشه میکردم ؛
امشب هم مثل شب قبل با حرفهای قشنگت کنار کرمهای شبتاب گذشت، خندیدم و انکارِ غم کردم...
راست میگفتی عشق یعنی غم...
شب بخیر مرموزترینم..."
روز آخر اردو بود دیشب دیرخوابید و دیرتر از همه چشمهاش رو باز کرد...
جونگ کوک بالاسرش بود، داشت باموهاش بازی میکرد
_ بیدار شدی؟
☆ اوهوم... اینجا چیکار میکنی؟
_ همه رفتن کوهنوردی... ظهر برمیگردن و بعد از ناهار باید از این مسیر پلکانی و طبیعت خداحافظی کنیم
☆ زود گذشت... تو چرا نرفتی؟
_ دلایل زیادی برای قانع کردن خودم آوردم...
نمیتونستم باهاشون برم
☆ تو عجیبی جئون... عجیب!...
_ تو دوست آدم های عجیب نمیشی؟
لبخندی زد و گفت:
☆ نه انگار من مستِ عجایبم...
انگشتش رو روی چشمِ سمت راست جونگکوک کشید و با دقت بهش نگاه کرد
☆ چشمها هیچوقت تغییر نمیکنن...
من این چشمها رو قبلا دیدم! درست شبی که از ترسش به پل پناه بردم... متوجه منظورم هستی؟
تعجب کرد و خودش رو عقبتر کشید
_ تو باهوشی سوآه...
الان... الان ازم میترسی؟
سوآه لبخند تلخی زد و گفت:
☆ احساسات قدرتمندن جئون...
نه نمیترسم...
چطور نمیتونم از کسی که شب ها براش مینویسم بترسم؟... ازم فاصله نگیر و بیشتر غمگینم نکن... گفتی دوست باشیم ولی من نمیتونم...
آخ از این احساسات، و آن موقع چه لذتبخش است حضور کسی که احساساتِ بی زبانِ تو را احساس کند...
جئون متوجه احساسات عمیقش نسبت به خودش بود بهش چشمدوخت و گفت:
_ بیرحم...، منم نمیتونم برای چشم هایی که خودم دلیل وحشتشم عاشق باشم!...
گفتم دوست باشیم تا کمتر از خودم و احساساتم بترسم...
ازت فاصله گرفتم، چون میترسیدم خودم دلیل زخمی کردن جسمت باشم، اما الان به روحت هم آسیب زدم!
چطور به ستاره چشمات نگاه کنم؟ ماهِ من...
لایک؟
در انتظار یه کامنت🥲
ریسمانی به رنگ خون...🩸
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟘
_ چیزی گفتی؟
☆ نه
_ چرا بدون چراغی چیزی اومدی بیرون؟
☆ حواسم نبود...
" نوشته ۲۲ مارس ۱۹۷۷
ساعت ۲:۱۱ بامداد...
صدای جیرجیرک ، عطر سبزهها و حضور تو...
من چیزی زیباتر از اینها نمیشناسم...، تو گفتی بیا دوست باشیم اما تظاهر کردن سختتر از آن چیزی بود که اندیشه میکردم ؛
امشب هم مثل شب قبل با حرفهای قشنگت کنار کرمهای شبتاب گذشت، خندیدم و انکارِ غم کردم...
راست میگفتی عشق یعنی غم...
شب بخیر مرموزترینم..."
روز آخر اردو بود دیشب دیرخوابید و دیرتر از همه چشمهاش رو باز کرد...
جونگ کوک بالاسرش بود، داشت باموهاش بازی میکرد
_ بیدار شدی؟
☆ اوهوم... اینجا چیکار میکنی؟
_ همه رفتن کوهنوردی... ظهر برمیگردن و بعد از ناهار باید از این مسیر پلکانی و طبیعت خداحافظی کنیم
☆ زود گذشت... تو چرا نرفتی؟
_ دلایل زیادی برای قانع کردن خودم آوردم...
نمیتونستم باهاشون برم
☆ تو عجیبی جئون... عجیب!...
_ تو دوست آدم های عجیب نمیشی؟
لبخندی زد و گفت:
☆ نه انگار من مستِ عجایبم...
انگشتش رو روی چشمِ سمت راست جونگکوک کشید و با دقت بهش نگاه کرد
☆ چشمها هیچوقت تغییر نمیکنن...
من این چشمها رو قبلا دیدم! درست شبی که از ترسش به پل پناه بردم... متوجه منظورم هستی؟
تعجب کرد و خودش رو عقبتر کشید
_ تو باهوشی سوآه...
الان... الان ازم میترسی؟
سوآه لبخند تلخی زد و گفت:
☆ احساسات قدرتمندن جئون...
نه نمیترسم...
چطور نمیتونم از کسی که شب ها براش مینویسم بترسم؟... ازم فاصله نگیر و بیشتر غمگینم نکن... گفتی دوست باشیم ولی من نمیتونم...
آخ از این احساسات، و آن موقع چه لذتبخش است حضور کسی که احساساتِ بی زبانِ تو را احساس کند...
جئون متوجه احساسات عمیقش نسبت به خودش بود بهش چشمدوخت و گفت:
_ بیرحم...، منم نمیتونم برای چشم هایی که خودم دلیل وحشتشم عاشق باشم!...
گفتم دوست باشیم تا کمتر از خودم و احساساتم بترسم...
ازت فاصله گرفتم، چون میترسیدم خودم دلیل زخمی کردن جسمت باشم، اما الان به روحت هم آسیب زدم!
چطور به ستاره چشمات نگاه کنم؟ ماهِ من...
لایک؟
در انتظار یه کامنت🥲
۱۳.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.