پارت ۴۳ فصل ۲
+کوک... میخوام کمکت کنم...
-چجوری یک دختر میخواد به یک از بزرگ...
+اینقدر نگو اینو.... دخترا کارایی بلدن که تو خبر نداری...
-مثلا چیکار...
+الان داری غیر مستقیم مجبورم میکنی؟ 🤨😏
-شاید😂
+باشه...
کوک ویو*
حالم خیلی خراب بود.... دیگه تحملش سخت بود... سخت که نه.. غیر ممکن... فقط منتظر بودم ته بیاد کمکم... نیلا هی میگفت میخواد کمکم کنه... نمیدونم چجوری
-نیلا بس کن... تو نمیتونی به من کمک کنی.. 😞
یهو اومددنزدیک من... خیلی نزدیک بود... یهو مستیم کامل پرید.. اومد رو پاهام نشست و با دوتا دستاش گوشه پیراهنم رو گرفت و پیشونیش رو به پیشونیم زد...
یه لبخند ملیح زد گفت...
+میخوای کمکت کنم یا نه؟
تازه فهمیدم منظورشو... این دختر دیوونس... چرا بادی همچین کاری بکنه...
-نیلا... این کارو...
قبل این که کامل حرف رو بگم لباش رو به لبام چسبوند...
خیلی اروم منو میبوسید... ولی من از شدتی شوکی که بودم فقط داشتم نگاش میکردم...
بعد دست از بوسیدن کشید...
+کافی نیست؟
-نیلا....
و دوباره قبل اینکه حرفم رو بزنم منو بوسید...
داشتم دیوونه میشدم... چجوری میتونه اینکارو بکنه... ایندفعه چشام رو بستم و همراهیش کردم...
ما باهم مرزهای یک دوستی رو شکوندیم...
عجیبه بدون اینکه کسی از حس طرف مقابل درباره خودش بدونه داریم اینکارو میکنیم...
بعد یکم ازم جدا شد..
چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدیم... اون نگاه گرم و پر از محبتی که تو چشماش بود باعث میشد وجودم از این یخبندان لعنتی ازاد بشه...
دیگه تمومه... نیلا این مقدمه رو شروع کرد... من تمومش میکنم... دیگه وقتشه... من میتونم هم نیلا رو داشته باشم هم راهمو پیش ببرم...
-نیلا...
+هیش....
خدای من... این دختر چی داشت که نمیتونستم در برابرش مقاومت کنم... ولی دیگه داره خیلی جلوم خودنمایی میکنه... وقتشه منم خودی نشون بدم...
بدون اینکه چیزی بگم پستاشو گرفتم و برش گردوندم روی مبل...
-خب خب نیلا خانوم...
+کوک میخوای چیکار کنی؟ 😢
-کاری نمیکنم باهات...
+تو مستی...
-نه دیگه نیستم... از سرم پروندیش...
+مطمئن؟
-مطمئن.
میخواستم بهش اعتراف کنم ولی نمیشد.... قلبم انگار زیر گلوم چاقو گذاشت بود و میگفت بگو و از طرفی دیگه مغزم نمیزاشت... باید این ریسک و میکردم... تایم زیادی نمونده تا تهیونگ برگرده... پس الان وقتشه... نباید فرصت رو از دست بدم...
-نیلا من...
+دوست دارم...
-چی؟؟
یهو منو هل داد و رفت... و منی که تو همون حالت مونده بودم و به جای خالیش نگاه میکردم..
-اه لعنتی.. *اروم
-نیلا وایسا الان میام میگیرمت....
-چجوری یک دختر میخواد به یک از بزرگ...
+اینقدر نگو اینو.... دخترا کارایی بلدن که تو خبر نداری...
-مثلا چیکار...
+الان داری غیر مستقیم مجبورم میکنی؟ 🤨😏
-شاید😂
+باشه...
کوک ویو*
حالم خیلی خراب بود.... دیگه تحملش سخت بود... سخت که نه.. غیر ممکن... فقط منتظر بودم ته بیاد کمکم... نیلا هی میگفت میخواد کمکم کنه... نمیدونم چجوری
-نیلا بس کن... تو نمیتونی به من کمک کنی.. 😞
یهو اومددنزدیک من... خیلی نزدیک بود... یهو مستیم کامل پرید.. اومد رو پاهام نشست و با دوتا دستاش گوشه پیراهنم رو گرفت و پیشونیش رو به پیشونیم زد...
یه لبخند ملیح زد گفت...
+میخوای کمکت کنم یا نه؟
تازه فهمیدم منظورشو... این دختر دیوونس... چرا بادی همچین کاری بکنه...
-نیلا... این کارو...
قبل این که کامل حرف رو بگم لباش رو به لبام چسبوند...
خیلی اروم منو میبوسید... ولی من از شدتی شوکی که بودم فقط داشتم نگاش میکردم...
بعد دست از بوسیدن کشید...
+کافی نیست؟
-نیلا....
و دوباره قبل اینکه حرفم رو بزنم منو بوسید...
داشتم دیوونه میشدم... چجوری میتونه اینکارو بکنه... ایندفعه چشام رو بستم و همراهیش کردم...
ما باهم مرزهای یک دوستی رو شکوندیم...
عجیبه بدون اینکه کسی از حس طرف مقابل درباره خودش بدونه داریم اینکارو میکنیم...
بعد یکم ازم جدا شد..
چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدیم... اون نگاه گرم و پر از محبتی که تو چشماش بود باعث میشد وجودم از این یخبندان لعنتی ازاد بشه...
دیگه تمومه... نیلا این مقدمه رو شروع کرد... من تمومش میکنم... دیگه وقتشه... من میتونم هم نیلا رو داشته باشم هم راهمو پیش ببرم...
-نیلا...
+هیش....
خدای من... این دختر چی داشت که نمیتونستم در برابرش مقاومت کنم... ولی دیگه داره خیلی جلوم خودنمایی میکنه... وقتشه منم خودی نشون بدم...
بدون اینکه چیزی بگم پستاشو گرفتم و برش گردوندم روی مبل...
-خب خب نیلا خانوم...
+کوک میخوای چیکار کنی؟ 😢
-کاری نمیکنم باهات...
+تو مستی...
-نه دیگه نیستم... از سرم پروندیش...
+مطمئن؟
-مطمئن.
میخواستم بهش اعتراف کنم ولی نمیشد.... قلبم انگار زیر گلوم چاقو گذاشت بود و میگفت بگو و از طرفی دیگه مغزم نمیزاشت... باید این ریسک و میکردم... تایم زیادی نمونده تا تهیونگ برگرده... پس الان وقتشه... نباید فرصت رو از دست بدم...
-نیلا من...
+دوست دارم...
-چی؟؟
یهو منو هل داد و رفت... و منی که تو همون حالت مونده بودم و به جای خالیش نگاه میکردم..
-اه لعنتی.. *اروم
-نیلا وایسا الان میام میگیرمت....
۳.۶k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.