part: 14
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
*ویو تهیونگ▪
درو باز کردم که الیا با همون لباس پشت در بود
ته؛ فرمایش؟؟
الیا: بیام داخل؟
ته: نه
الیا: چرا؟
ته: الان چی میخوای ؟؟؟
دستشو رو بازو هام کشید
الیا: خوب ما رابطمون تموم نشد...یعنی بگم که تو....
ته: تو ناراحت من نباش خیلیم خوبم
الیا: خوب...گردنبندم پاره شده ...تو اتاقم نبود فک کنم اینجا افتاده
منو رد کردو وارد شدد
سری به سمت تخت رفتم
ته: تو رفتی من پتویه تخت و عوض کردم اینجا نبود ..پایین تختو بگرد
رو تخت کنار انالی که زیر پتو ها بود نشستم
الیا داشت دنبال گردن بندش میگشت
بالاخره پیداش کرد
الیا: میگم تنها میخوابی؟؟
چون خواستم طبیعی باشه
دراز کشیدم و دستمو دور انالی که به عنوان پتو ار شبم بغلش کرده بودم حلقه کردم
ته: ارع ..تنهایی و دوست دارمم..گردنبندتو پیدا کردی حالا برو....راستی
با انتظار و امید نگام کرد
ته: درو هم ببند
و با حرص کاریو که گفتم انجام داد
پتورو از رو انالی کشیدم که داشت با تعجب و ترس نگام میکرد
سری از تخت بلند شدو و در اتاقو باز کردو رفت پایین
ای لعنتی در باز بوددد
خوشم امد خوب بلده حال بده
ولی کلا این دختره حرصم و در میارههه بدم میاد ازش
▪ویو انالی
سری وارد اتاق دخترا شدم و سر رخت خوابی که برام گوشه اتاق انداخته شده بود دراز کشیدم و رفتم زیر پتو
چرا قلبم داره تند میزنه؟؟؟!
دستم رو قلبم گذاشتم
لعنتیی اروم بگیررر چت شدههه
از این حسم داشت گریم در میومد
نک انگشتام یخ کرده بودو مغزم از این حس درد گرفته بود
و انگار حسه جوری خوب بود که بغض تو گلوم بودد
چمه خدا دردم چیه...
؟؟
دیگه چشام گرم شدو خوابیدم
................
*پرش زمانی به فردا صبح *
با تکون خوردن توسط کسی بیدار شدم
دختری که جز همون اتاق بود داشت بیدارم میکرد
دختره: هعی هعی بیدار شوو ..الیا رو که میشناسی انگار خوابیدنمون رو دلشهه ..بیدار شو
سر جام نشستم و چشام و ماLیدم
انا: باشه
یکم مغزمم به کار افتاد و فهمیدم دیشب با چه وظعی خوابیدم ولی انگار اون حس کلا ناپدید شده بود
*ویو تهیونگ▪
درو باز کردم که الیا با همون لباس پشت در بود
ته؛ فرمایش؟؟
الیا: بیام داخل؟
ته: نه
الیا: چرا؟
ته: الان چی میخوای ؟؟؟
دستشو رو بازو هام کشید
الیا: خوب ما رابطمون تموم نشد...یعنی بگم که تو....
ته: تو ناراحت من نباش خیلیم خوبم
الیا: خوب...گردنبندم پاره شده ...تو اتاقم نبود فک کنم اینجا افتاده
منو رد کردو وارد شدد
سری به سمت تخت رفتم
ته: تو رفتی من پتویه تخت و عوض کردم اینجا نبود ..پایین تختو بگرد
رو تخت کنار انالی که زیر پتو ها بود نشستم
الیا داشت دنبال گردن بندش میگشت
بالاخره پیداش کرد
الیا: میگم تنها میخوابی؟؟
چون خواستم طبیعی باشه
دراز کشیدم و دستمو دور انالی که به عنوان پتو ار شبم بغلش کرده بودم حلقه کردم
ته: ارع ..تنهایی و دوست دارمم..گردنبندتو پیدا کردی حالا برو....راستی
با انتظار و امید نگام کرد
ته: درو هم ببند
و با حرص کاریو که گفتم انجام داد
پتورو از رو انالی کشیدم که داشت با تعجب و ترس نگام میکرد
سری از تخت بلند شدو و در اتاقو باز کردو رفت پایین
ای لعنتی در باز بوددد
خوشم امد خوب بلده حال بده
ولی کلا این دختره حرصم و در میارههه بدم میاد ازش
▪ویو انالی
سری وارد اتاق دخترا شدم و سر رخت خوابی که برام گوشه اتاق انداخته شده بود دراز کشیدم و رفتم زیر پتو
چرا قلبم داره تند میزنه؟؟؟!
دستم رو قلبم گذاشتم
لعنتیی اروم بگیررر چت شدههه
از این حسم داشت گریم در میومد
نک انگشتام یخ کرده بودو مغزم از این حس درد گرفته بود
و انگار حسه جوری خوب بود که بغض تو گلوم بودد
چمه خدا دردم چیه...
؟؟
دیگه چشام گرم شدو خوابیدم
................
*پرش زمانی به فردا صبح *
با تکون خوردن توسط کسی بیدار شدم
دختری که جز همون اتاق بود داشت بیدارم میکرد
دختره: هعی هعی بیدار شوو ..الیا رو که میشناسی انگار خوابیدنمون رو دلشهه ..بیدار شو
سر جام نشستم و چشام و ماLیدم
انا: باشه
یکم مغزمم به کار افتاد و فهمیدم دیشب با چه وظعی خوابیدم ولی انگار اون حس کلا ناپدید شده بود
۱۳.۷k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.