همه چی از اون شب شروع شد...؟!p26
*شرطا نرسیده بود ولی چون صدتایی شده بودیم گذاشتم*
یونجی ویو.
اخرین چیزی که یادمه این بود که جیمین داشت به سمتم میدویید که دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی...
جیمین ویو.
داشتم سمتش میدوییدم که یهو چشاش بسته شد...خودمو بهش رسوندم داد زدم...
_یو.یونجیااا...ی.یکی به امبولانس زنگ بزنههه(داد و گریه شدید)
یونجیا ایرانا(بلند شو)یونجیااااا...
از اونور دخترا اومدن و داشتن گریه میکردن...
_پس این امبولانس چی شد؟هق...هق(عربده)
؟داره میاد...اها اومد...
جیمین.
یونجی رو براید استایل بغل کرد و سریع بردش تو امبولانس حتی نزاشت برانکارد بیارن و خودشم نشست تو امبولانس...داشت گریه میکرد...دخترا و پسرا هم از اونور با ماشین میومدن و حال همشون بد بود...هانول و رائون داشتن هق هق میزدن...
هانول:اونییی...هق یونجی اونی...هق هق
امبولانس به بیمارستان رسید و خیلی سریع یونجی رو بردن تو اتاق عمل...
_اگه بفهمم کی این کارو کرده خودم با دستای خودم میکشمش...(عصبانی و گریه)
دخترا و پسرا اومدن...
ساعت ها گذشت ولی هیچ خبری از دکترا یا پرستارا نبود هیچکس از اتاق عمل بیرون نمیومد تا اینکه...
یه عالمه پرستار دویدن تو اتاق عمل و یهو یه پرستار اومد و....
پرستار:بیمار چون خون خیلی زیادی از دست داده به خون نیاز داریم....اینجا کسی گروه خونیش A+هست؟
همه به هم نگاه میکردن...یعنی اینجا هیچکس گروه خونیش به یونجی نمیخورد؟
_م.من...مم هستم
پرستار:بله...با من بیایید...
جیمین به یونجی خون داد و چند ساعت دیگه هم گذشت...
همه یه گوشه بی حال افتادن بودن...جیمینداشت با استرس جلو اتاق عمل رژه میرفت...
دیگه خسته شد و پایین دیوار نشست...بعد حدود پنج دقیقه در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون...
جیمین و بقیه به سمت دکتر حمله ور شدن...
_د.دکتر حا.حال یونجی خوبه؟لطفا یه چیزی بگید... لطفاً (اخرش رو با گریه گفت)
دکتر:...
ادامه دارد...
حالا خماری بکشید...شرطا نرسه پارت بعدو نمیزارم...
اگه دوستش ندارید بگید که دیگه ادامه ندم...
شرطا...
۱۰لایک
۱۰کامنت
حمایت؟
یونجی ویو.
اخرین چیزی که یادمه این بود که جیمین داشت به سمتم میدویید که دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی...
جیمین ویو.
داشتم سمتش میدوییدم که یهو چشاش بسته شد...خودمو بهش رسوندم داد زدم...
_یو.یونجیااا...ی.یکی به امبولانس زنگ بزنههه(داد و گریه شدید)
یونجیا ایرانا(بلند شو)یونجیااااا...
از اونور دخترا اومدن و داشتن گریه میکردن...
_پس این امبولانس چی شد؟هق...هق(عربده)
؟داره میاد...اها اومد...
جیمین.
یونجی رو براید استایل بغل کرد و سریع بردش تو امبولانس حتی نزاشت برانکارد بیارن و خودشم نشست تو امبولانس...داشت گریه میکرد...دخترا و پسرا هم از اونور با ماشین میومدن و حال همشون بد بود...هانول و رائون داشتن هق هق میزدن...
هانول:اونییی...هق یونجی اونی...هق هق
امبولانس به بیمارستان رسید و خیلی سریع یونجی رو بردن تو اتاق عمل...
_اگه بفهمم کی این کارو کرده خودم با دستای خودم میکشمش...(عصبانی و گریه)
دخترا و پسرا اومدن...
ساعت ها گذشت ولی هیچ خبری از دکترا یا پرستارا نبود هیچکس از اتاق عمل بیرون نمیومد تا اینکه...
یه عالمه پرستار دویدن تو اتاق عمل و یهو یه پرستار اومد و....
پرستار:بیمار چون خون خیلی زیادی از دست داده به خون نیاز داریم....اینجا کسی گروه خونیش A+هست؟
همه به هم نگاه میکردن...یعنی اینجا هیچکس گروه خونیش به یونجی نمیخورد؟
_م.من...مم هستم
پرستار:بله...با من بیایید...
جیمین به یونجی خون داد و چند ساعت دیگه هم گذشت...
همه یه گوشه بی حال افتادن بودن...جیمینداشت با استرس جلو اتاق عمل رژه میرفت...
دیگه خسته شد و پایین دیوار نشست...بعد حدود پنج دقیقه در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون...
جیمین و بقیه به سمت دکتر حمله ور شدن...
_د.دکتر حا.حال یونجی خوبه؟لطفا یه چیزی بگید... لطفاً (اخرش رو با گریه گفت)
دکتر:...
ادامه دارد...
حالا خماری بکشید...شرطا نرسه پارت بعدو نمیزارم...
اگه دوستش ندارید بگید که دیگه ادامه ندم...
شرطا...
۱۰لایک
۱۰کامنت
حمایت؟
۷.۵k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.