پارت۴۲
با بهت به عکسی که آقای لی, داخل صفحه ی رستورانش آپلود کرده بود
نگاه کردم.
این مال همون شبی بود که خیلی اتفاقی تهیونگ وارد رستوران شد و من از
ترس قالب تهی کردم.
نگاهی به کپشن انداختم و سعی کردم بفهمم که اون پیرمرد از چه چیزی
داره صحبت میکنه.
"این زوج عاشق مشتری همیشگی رستوران کوچیک من بودنT-T لطفا
عشق زیادی بهشون بدید و همینطور به این رستوران سر بزنید غذای
مورد عالقه ی این زوج شیرین و خاطره هاشونو میتونید اینجا پیدا کنید"
این دیگه چه کوفتی بود. . . زوج عاشق؟ اون لعنتی که میدونست ما
همدیگه رو نمیشناسیم!!!
این پیرمرد خرفت سودجوترین آدمی بود که من تابحال باهاش برخورد
کرده بودم.
گوشی رو کناری انداختم و سرم روی میز گذاشتم.
با حرف هایی که جین بهم زده بود, میدونستم که تا مدتی باید نقش دوست
پسر قالبیه کیم تهیونگ رو بازی کنم.
نمیخوام دروغ بگم, پس باید اعتراف کنم که از شدت خوشحالی قلبم در
باالترین سرعت ممکن, خودش رو به استخون های قفسه ی سینه ام میزنه
و قصد داره که بیرون بپره.
مهم این بود که اون بیرون حاال همه منو دوست پسر ته میدونن. . .
اینکه خودش زیاد موافق نبود هم, مهم نیست!
-اینو برای تهیونگ ببر. . .
نگاهی به بشقاب حاوی کیکی انداختم که مادرم روی میز گذاشته بود.
-الزم نکرده. . .
پدرم درحالیکه کش شلوارش رو درست میکرد, گفت و کیک رو به سمت
خودش کشید.
-خودم میبرم. . . یا نه. . . بهش بگید بیاد پایین. . . باید باهاش حرف بزنم
خدای من. . . این مرد باز داشت زیاده روی میکرد و متاسفانه من هیچ
کاری از دستم بر نمی اومد که انجام بدم
نیم ساعت بعد, من و تهیونگ با فاصله ی نچندان کمی از هم رو به روی
پدر و مادرم نشسته بودیم و منتظر این بودیم که پدرم, شربتش رو تموم
کنه.
-خب. . .
پدرم طبق عادتی که برای نشستن روی مبل داشت, یکی از پاهاش رو روی
ابر مبل گذاشت و نگاهش رو بین ما دو نفر چرخوند.
کاش میشد به اون مردی که با پیژامه آبی رنگ و تیشرت سفید رو به روی
ما نشسته بود, بگم که همه چیز فقط یک بازی کوتاه مدته تا دست از این
کارهای خجالت آورش برداره.
-دو متر از چپ, دو متر از راست, دو متر از جلو و دومتر از عقب باید باهم
فاصله داشته باشید. . . ببینم دستتون بهم خورده حاال یا عمدا و یا سهوا,
دست هاتونو میشکنم. . . ببینم بیشتر از چند ثانیه بهم خیره شدید, پلک
هاتونو دونه به دونه میکنم و به دست باد میدم. . . ببینم هرکار زشت و
قبیحی از جمله بوسیدن این گوشه و کنارا انجام میدید, با چسب همون عضو
بدنتونو بهم میدوزم. . .
تهیونگی که با چشم های گشاد شده به پدرم نگاه میکرد, به طور واضح بیان
میکرد که تا چه اندازه از این صحبت ها جا خورده.
-فعال وضعیت شما دو نفر خطرناکه. . . پس باید رعایت کنید تا بعدا ببینیم
چی میشه. . . مفهومه؟
سکوت تنها چیزی بود که شنیده میشد, پس اینبار با صدای بلند تری
پرسشش رو تکرار کرد.
-مفهومــه؟
-بله. . .
هردو, همزمان این کلمه رو تکرار کردیم.
-توهم با اینا نچرخ تو خونه. . .
تهیونگ نگاهی به پدرم انداخت و لب زد:
نگاه کردم.
این مال همون شبی بود که خیلی اتفاقی تهیونگ وارد رستوران شد و من از
ترس قالب تهی کردم.
نگاهی به کپشن انداختم و سعی کردم بفهمم که اون پیرمرد از چه چیزی
داره صحبت میکنه.
"این زوج عاشق مشتری همیشگی رستوران کوچیک من بودنT-T لطفا
عشق زیادی بهشون بدید و همینطور به این رستوران سر بزنید غذای
مورد عالقه ی این زوج شیرین و خاطره هاشونو میتونید اینجا پیدا کنید"
این دیگه چه کوفتی بود. . . زوج عاشق؟ اون لعنتی که میدونست ما
همدیگه رو نمیشناسیم!!!
این پیرمرد خرفت سودجوترین آدمی بود که من تابحال باهاش برخورد
کرده بودم.
گوشی رو کناری انداختم و سرم روی میز گذاشتم.
با حرف هایی که جین بهم زده بود, میدونستم که تا مدتی باید نقش دوست
پسر قالبیه کیم تهیونگ رو بازی کنم.
نمیخوام دروغ بگم, پس باید اعتراف کنم که از شدت خوشحالی قلبم در
باالترین سرعت ممکن, خودش رو به استخون های قفسه ی سینه ام میزنه
و قصد داره که بیرون بپره.
مهم این بود که اون بیرون حاال همه منو دوست پسر ته میدونن. . .
اینکه خودش زیاد موافق نبود هم, مهم نیست!
-اینو برای تهیونگ ببر. . .
نگاهی به بشقاب حاوی کیکی انداختم که مادرم روی میز گذاشته بود.
-الزم نکرده. . .
پدرم درحالیکه کش شلوارش رو درست میکرد, گفت و کیک رو به سمت
خودش کشید.
-خودم میبرم. . . یا نه. . . بهش بگید بیاد پایین. . . باید باهاش حرف بزنم
خدای من. . . این مرد باز داشت زیاده روی میکرد و متاسفانه من هیچ
کاری از دستم بر نمی اومد که انجام بدم
نیم ساعت بعد, من و تهیونگ با فاصله ی نچندان کمی از هم رو به روی
پدر و مادرم نشسته بودیم و منتظر این بودیم که پدرم, شربتش رو تموم
کنه.
-خب. . .
پدرم طبق عادتی که برای نشستن روی مبل داشت, یکی از پاهاش رو روی
ابر مبل گذاشت و نگاهش رو بین ما دو نفر چرخوند.
کاش میشد به اون مردی که با پیژامه آبی رنگ و تیشرت سفید رو به روی
ما نشسته بود, بگم که همه چیز فقط یک بازی کوتاه مدته تا دست از این
کارهای خجالت آورش برداره.
-دو متر از چپ, دو متر از راست, دو متر از جلو و دومتر از عقب باید باهم
فاصله داشته باشید. . . ببینم دستتون بهم خورده حاال یا عمدا و یا سهوا,
دست هاتونو میشکنم. . . ببینم بیشتر از چند ثانیه بهم خیره شدید, پلک
هاتونو دونه به دونه میکنم و به دست باد میدم. . . ببینم هرکار زشت و
قبیحی از جمله بوسیدن این گوشه و کنارا انجام میدید, با چسب همون عضو
بدنتونو بهم میدوزم. . .
تهیونگی که با چشم های گشاد شده به پدرم نگاه میکرد, به طور واضح بیان
میکرد که تا چه اندازه از این صحبت ها جا خورده.
-فعال وضعیت شما دو نفر خطرناکه. . . پس باید رعایت کنید تا بعدا ببینیم
چی میشه. . . مفهومه؟
سکوت تنها چیزی بود که شنیده میشد, پس اینبار با صدای بلند تری
پرسشش رو تکرار کرد.
-مفهومــه؟
-بله. . .
هردو, همزمان این کلمه رو تکرار کردیم.
-توهم با اینا نچرخ تو خونه. . .
تهیونگ نگاهی به پدرم انداخت و لب زد:
۶.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.