•••••همخونه اخموی من💚🐸••••
•••••همخونه اخموی من💚🐸••••
#𝙋𝙖𝙧𝙩_27
#همخونه_اخموی_من
دانشگاه و کلاساش مرتب برگذار میشدن
امروزم اخر هفته بود عمو حامد زنگ زده بود که بیاین
ولی به بهونه ی درس هام کنسل کردم نمیدونم چرا
ولی دیگه دلم نمیخواست زیاد برم خونشون
شاید بخاطر تموم تنهایی هام باش تموم وقتایی که باید بابا میبود مامان میبود عمو و زن عمو میبودن
ولی نبودن این وسط انگار اونی که اضافی بود من بودم
عصر بود و هوا خنک بود بی بی توی اتاقش بود و منم بیخواب شده بودم
مثل تموم وقتایی که یکم حالم گرفته بشه و خواب ازم فراری بشه
یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم توی حیاط هم قدم بزنم هم هوایی تازه کنم
در حال قدم زدن بودم و به سمت باغچه و درخت ها قدم بر میداشتم
که صدای توقف ماشین پشت در رو شنیدم حدس میزدم که ممکن عمو باشه
هول زده سریع رفتم داخل و وارد اتاق شدم
همین که در اتاق رو بستم صدای بی بی رو شنیدم
که سمت اف اف میرفت که جواب بده
#𝙋𝙖𝙧𝙩_27
#همخونه_اخموی_من
دانشگاه و کلاساش مرتب برگذار میشدن
امروزم اخر هفته بود عمو حامد زنگ زده بود که بیاین
ولی به بهونه ی درس هام کنسل کردم نمیدونم چرا
ولی دیگه دلم نمیخواست زیاد برم خونشون
شاید بخاطر تموم تنهایی هام باش تموم وقتایی که باید بابا میبود مامان میبود عمو و زن عمو میبودن
ولی نبودن این وسط انگار اونی که اضافی بود من بودم
عصر بود و هوا خنک بود بی بی توی اتاقش بود و منم بیخواب شده بودم
مثل تموم وقتایی که یکم حالم گرفته بشه و خواب ازم فراری بشه
یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم توی حیاط هم قدم بزنم هم هوایی تازه کنم
در حال قدم زدن بودم و به سمت باغچه و درخت ها قدم بر میداشتم
که صدای توقف ماشین پشت در رو شنیدم حدس میزدم که ممکن عمو باشه
هول زده سریع رفتم داخل و وارد اتاق شدم
همین که در اتاق رو بستم صدای بی بی رو شنیدم
که سمت اف اف میرفت که جواب بده
۵۵۳
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.