فیک ران پارت نهم
سکوت بدی جو رو فرا گرفته بود که ران سکوت رو شکست...
ران:خب...تو شرطه منو قبول کردی و انجام دادی پس منم از امروز کارتو انجام میدم.
ات همینجوری که به لیوان روبه رویش نگاه میکرد سرش رو بالا آورد و به ران نگاه و گفت:مم...ممنونم. و نگاهش رو از ران گرفت و دوباره به لیوانش خیره شد.
ران که فهمیده بود ات از بابت دیشب ناراحتی و خودش هم پشیمون بود سعی میکرد یکم توجه اش رو جلب کنه...
ران:امم...خب تمام تلاشمو میکنم.یه سوال درد داری؟
ات نگاهی به ران انداخت و گفت:کمی.
ران:میخوای دکتری چیزی...
ات وسط حرفش پرید و گفت:نه ممنون نیازی نیس.
ران باشه ای آروم گفت و مشغول خوردن شد...
بعد صبحانه:
ران میز صبحانه رو جمع کرد و نداشت ات کاری بکنه(فدای بچم🥺)و بعد رفت لباس بپوشه تا بره و کارهاش رو انجام بده(برای ات اون چیزی که میخواست پارت اول گفتم)وقتی لباس پوشید و میخواست بره ات پرسید...
ات:ام...ببخشید میشه منو خونم برسونید؟
ران نگاهی کرد. نمیخواست ات بره پس گفت...
ران:خب ببین تا من کارتو انجام بدم تو باید خونه ی من بمونی.
ات با این حرف ترسید و وقتی ران قیافه ی ات رو دید خندید و گفت...
ران:نگران نباش دیگه کاری باهات ندارم و تا وقتی من بیام هرکاری خواستی میتونی بکنی. چشمکی زد و خداحافظی گفت و رفت.
ات نمیتونست تنها توی خونه ی غریبه بمونه ولی چاره ای نداشت پس رفت سمت تلوزیون و روی مبل نشت و روشن کرد تا فیلمی ببیند...
وقتی ران برمیگرده:
ران ماشینش رو تو پارکینگ پارک میکنه و خاموش میکنه ولی همون تو مینشیند
نمیدونه به ات چی باید بگه یعنی چطوری باید به ات بگه که یکی از زیر دست هاش کشتش...آهی گفت و پیاده شد و به سمت آسانسور رفت و دکمه طبقشو زد...
ات که مشغول فیلم دیدن بود صدای در دو شنید و سرشو سمت در برد و ران رو دید که از در تو اومد.
ران خودشو سرحال نشون داد تا ات چیزی نفهمد...
ران:سلام خوبی؟
ات:س-سلام ممنونم. خب چیزی فهمیدید؟
ران:خب آره...پدرتو یکی از همراهانش کشت ظاهرا اون یه جاسوس برای یه باند دیگه بود و پدرت اینو فهمید و برای اینکه پدرت لو نده اونو کشت.همین.ببین من واقعا متاسف...
ات:نیازی به تاسف نیست. ات خیلی سعی کرد جلوی اشکاش دو بگیره ولی نمیتونست...
ران وقتی این صحنه رو دید ناخداگاه رفت سمتش و بقلش کرد عجیب بود که ات اصلا تقلا نکرد و متقابلا بقلش کرد. ات فقط تو بقل ران گریه میکرد ولی ناگهان حرفی زد...
ات:میشه بگین اون آدم کجاست؟
ران:ولی هیچی نمیدونه.
ات که تو حال خودش نبود گفت:یه بار دیگه انجام میدم لطفا پیدا کنید.
ران نگاهی به ات انداخت و گفت:نه نه نیازی نیس خودم پیدا میکنم ولی برای چی میخوای؟
ات:میخوام بکشمش
ران نگاهی به ات انداخت و گفت:مطمئنی؟
ات:کاملا
ران:پس پیدا میکنم...
(خب پارت یکی مونده به آخر هم تموم شد🥺)
ران:خب...تو شرطه منو قبول کردی و انجام دادی پس منم از امروز کارتو انجام میدم.
ات همینجوری که به لیوان روبه رویش نگاه میکرد سرش رو بالا آورد و به ران نگاه و گفت:مم...ممنونم. و نگاهش رو از ران گرفت و دوباره به لیوانش خیره شد.
ران که فهمیده بود ات از بابت دیشب ناراحتی و خودش هم پشیمون بود سعی میکرد یکم توجه اش رو جلب کنه...
ران:امم...خب تمام تلاشمو میکنم.یه سوال درد داری؟
ات نگاهی به ران انداخت و گفت:کمی.
ران:میخوای دکتری چیزی...
ات وسط حرفش پرید و گفت:نه ممنون نیازی نیس.
ران باشه ای آروم گفت و مشغول خوردن شد...
بعد صبحانه:
ران میز صبحانه رو جمع کرد و نداشت ات کاری بکنه(فدای بچم🥺)و بعد رفت لباس بپوشه تا بره و کارهاش رو انجام بده(برای ات اون چیزی که میخواست پارت اول گفتم)وقتی لباس پوشید و میخواست بره ات پرسید...
ات:ام...ببخشید میشه منو خونم برسونید؟
ران نگاهی کرد. نمیخواست ات بره پس گفت...
ران:خب ببین تا من کارتو انجام بدم تو باید خونه ی من بمونی.
ات با این حرف ترسید و وقتی ران قیافه ی ات رو دید خندید و گفت...
ران:نگران نباش دیگه کاری باهات ندارم و تا وقتی من بیام هرکاری خواستی میتونی بکنی. چشمکی زد و خداحافظی گفت و رفت.
ات نمیتونست تنها توی خونه ی غریبه بمونه ولی چاره ای نداشت پس رفت سمت تلوزیون و روی مبل نشت و روشن کرد تا فیلمی ببیند...
وقتی ران برمیگرده:
ران ماشینش رو تو پارکینگ پارک میکنه و خاموش میکنه ولی همون تو مینشیند
نمیدونه به ات چی باید بگه یعنی چطوری باید به ات بگه که یکی از زیر دست هاش کشتش...آهی گفت و پیاده شد و به سمت آسانسور رفت و دکمه طبقشو زد...
ات که مشغول فیلم دیدن بود صدای در دو شنید و سرشو سمت در برد و ران رو دید که از در تو اومد.
ران خودشو سرحال نشون داد تا ات چیزی نفهمد...
ران:سلام خوبی؟
ات:س-سلام ممنونم. خب چیزی فهمیدید؟
ران:خب آره...پدرتو یکی از همراهانش کشت ظاهرا اون یه جاسوس برای یه باند دیگه بود و پدرت اینو فهمید و برای اینکه پدرت لو نده اونو کشت.همین.ببین من واقعا متاسف...
ات:نیازی به تاسف نیست. ات خیلی سعی کرد جلوی اشکاش دو بگیره ولی نمیتونست...
ران وقتی این صحنه رو دید ناخداگاه رفت سمتش و بقلش کرد عجیب بود که ات اصلا تقلا نکرد و متقابلا بقلش کرد. ات فقط تو بقل ران گریه میکرد ولی ناگهان حرفی زد...
ات:میشه بگین اون آدم کجاست؟
ران:ولی هیچی نمیدونه.
ات که تو حال خودش نبود گفت:یه بار دیگه انجام میدم لطفا پیدا کنید.
ران نگاهی به ات انداخت و گفت:نه نه نیازی نیس خودم پیدا میکنم ولی برای چی میخوای؟
ات:میخوام بکشمش
ران نگاهی به ات انداخت و گفت:مطمئنی؟
ات:کاملا
ران:پس پیدا میکنم...
(خب پارت یکی مونده به آخر هم تموم شد🥺)
۱۲.۱k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.