روزی مامان و بابام مرا بردند تا توی فروشگاه :[ بانی خرگوش
روزی مامان و بابام مرا بردند تا توی فروشگاه :[ بانی خرگوشه عید پاک ] را ببینم.
روی چمن های مصنوعی، کنار تخم مرغ مصنوعی گنده، توی سبد مصنوعی ایستادم.
وقتی نوبت من شد تا با بانی عکس بیندازم نگاهم به پنجه های بزرگش افتاد و آن را کشیدم.
دست یک مرد توی آن بود. حلقه طلایی و مو های ریزریز بور داشت.
جیغ زدم: ( این مرده که! بانی خرگوشه نیست )
همین باعث شد که مدیر فروشگاه مارا مجبور به ترک آنجا کند.
-[انجا بود که فهمیدم آدم ها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.]
روی چمن های مصنوعی، کنار تخم مرغ مصنوعی گنده، توی سبد مصنوعی ایستادم.
وقتی نوبت من شد تا با بانی عکس بیندازم نگاهم به پنجه های بزرگش افتاد و آن را کشیدم.
دست یک مرد توی آن بود. حلقه طلایی و مو های ریزریز بور داشت.
جیغ زدم: ( این مرده که! بانی خرگوشه نیست )
همین باعث شد که مدیر فروشگاه مارا مجبور به ترک آنجا کند.
-[انجا بود که فهمیدم آدم ها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.]
۱۰.۶k
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.