عشق دردناک پارت25
تهیونگ:این شماره خودمه من شماره ات رو دارم ....اما تو هر وقت که نیاز داشتی کسی ازت مراقبت کنه ویا کسی هوات رو داشته باشه بدون که من پشتتم کافیه فقط بهم زنگ بزنی تا خودمو برسونم
لبخندی بهش زدم و ازش گرفتم
ا.ت:نمیخوام سربار باشم اما بازم ممنون
اخمی ساخته گی کرد و گفت
تهیونگ:تو سر باز نیستی من به میا قول دادم مراقبت باشم پس اگه حرفای منو قبول نداری فکر کن خواهرت اینو ازت خواسته
بازم لبخندی زدم و سر تکان دادم
ا.ت:ممنون
و بعد پیاده شدم تا دم در عمارت که در رو برام باز کردن و رفتم تو فقط وایستاد و بعد رفت
وقتی نگهبان درو برام باز کرد چشمم به ماشین جونگکوک افتاد و خون تو رگ هم خشک شد حالا باید حرافای بدش رو تحمل کنم اما بیشتر ترس بچه رو داشتم حالا خطر اون هم بود ولی باید دل جونگکوک رو نرم می کردم اما باید بهش میگفتم حتی درباره سوریون
به سمت دارخل رفتم همین که وارد شدم اجوما ترسیده سمتم اومد
اجوما:دخرم کجا بودی چرا اینقد دیر کردی
خونسرد جوابش رو دادم
ا.ت:کار داشتم اجوما
بازم ترسیده جواب داد
اجوما:اقا خیلی عصبی هستن
ا.ت:....
باز خواستم جوابش رو بدم که سوریون پیدا شد وبا پوزخند و دست به سینه بهمون نزدیک شد
سوریون :اجوما مارو تنهابزار
اجوما نگران بهم نگاه کرد سر تکان دادم تا بره وقتی رفت سوریون باپوزخند ادامه داد
سوریون:با این دیر اومدنات قبر خودتو کندی
اخم کردم
ا.ت:چی داری میگی
خنده شیطانی کرد و ادامه داد
سوریون:داری با مرد غریبه میپری
متوجه حرفش نشدم اما پوزخندی زدم اروم گفتم
ا.ت: فکر کردی خبر ندارم برای چی اینجایی
یک لحظه ترس رو تو چشماش دیدم با پوزخند ادامه دادم
ا.ت:میدونم حا*مله ای و بچت از کیه
بهت زده نگام میکرد تنه ای بهش زدم و رفتم داخل سالن که جونگکوک عصبی رو دیدم اونم چشمش بهم خورد و با عصبانیت به طرفم هجوم اورد بدون اینکه بدونم چی شده یه طرف صورتم با سیلی که بهم زد سوخت و بعد عربده زد
جونگکوک:.....
لبخندی بهش زدم و ازش گرفتم
ا.ت:نمیخوام سربار باشم اما بازم ممنون
اخمی ساخته گی کرد و گفت
تهیونگ:تو سر باز نیستی من به میا قول دادم مراقبت باشم پس اگه حرفای منو قبول نداری فکر کن خواهرت اینو ازت خواسته
بازم لبخندی زدم و سر تکان دادم
ا.ت:ممنون
و بعد پیاده شدم تا دم در عمارت که در رو برام باز کردن و رفتم تو فقط وایستاد و بعد رفت
وقتی نگهبان درو برام باز کرد چشمم به ماشین جونگکوک افتاد و خون تو رگ هم خشک شد حالا باید حرافای بدش رو تحمل کنم اما بیشتر ترس بچه رو داشتم حالا خطر اون هم بود ولی باید دل جونگکوک رو نرم می کردم اما باید بهش میگفتم حتی درباره سوریون
به سمت دارخل رفتم همین که وارد شدم اجوما ترسیده سمتم اومد
اجوما:دخرم کجا بودی چرا اینقد دیر کردی
خونسرد جوابش رو دادم
ا.ت:کار داشتم اجوما
بازم ترسیده جواب داد
اجوما:اقا خیلی عصبی هستن
ا.ت:....
باز خواستم جوابش رو بدم که سوریون پیدا شد وبا پوزخند و دست به سینه بهمون نزدیک شد
سوریون :اجوما مارو تنهابزار
اجوما نگران بهم نگاه کرد سر تکان دادم تا بره وقتی رفت سوریون باپوزخند ادامه داد
سوریون:با این دیر اومدنات قبر خودتو کندی
اخم کردم
ا.ت:چی داری میگی
خنده شیطانی کرد و ادامه داد
سوریون:داری با مرد غریبه میپری
متوجه حرفش نشدم اما پوزخندی زدم اروم گفتم
ا.ت: فکر کردی خبر ندارم برای چی اینجایی
یک لحظه ترس رو تو چشماش دیدم با پوزخند ادامه دادم
ا.ت:میدونم حا*مله ای و بچت از کیه
بهت زده نگام میکرد تنه ای بهش زدم و رفتم داخل سالن که جونگکوک عصبی رو دیدم اونم چشمش بهم خورد و با عصبانیت به طرفم هجوم اورد بدون اینکه بدونم چی شده یه طرف صورتم با سیلی که بهم زد سوخت و بعد عربده زد
جونگکوک:.....
۳۳.۶k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.