🖤پادشاه من🖤 پارت ۷۵
از زبان کوک:
ازدست ا.ت ناراحت بودم چون ازم مخفی میکرد بادیگاردا چیکار کردن باهاش و منم از پنهان کردن به شدت متنفرم ساعت.۳ صبح بود دیدم هنوز داره فیلم نگاه میکنه برگشتم گفتم:
کوک: تو خواب نداری ساعت سه صبحه😐
ا.ت: جای حساسه فیلمم هست باید کامل ببینمش😟
کوک: بده🖐
ا.ت: چیو؟ 😕
کوک: گوشیو😐
ا.ت: توروخداااا😟
کوک : نه😏
گوشیو ازش گرفتم ، چراغ خوابو روشن کردم رو تخت نشستمو بهش گفتم:
کوک: چه اتفاقی امروز افتاد زمانی که من نبودم؟
ا.ت: خب😒.....امروز رفتم بیرونو تمیز کنم ...... خیلی وقته خدمتکارا سر به سرم میزارن یا اذیتم میکنن منم...
کوک: یه لحظه تو چرا چیزی نگفتی به من که خدمتکارا اذیتت میکنن 🤨
ا.ت: میگفتم که چی بشه؟ اونموقع حس ناتوانی بهم دست میداد خودم موقعی که حریفشونم نیازی نیس بخوام همه جا جار بزنم اینا منو اذیت میکنن اگرم الان اینجوری شدم تقصیر آجوماعه 😒
کوک: به هرحال باید میگفتی بگذریم فردا دارم براشون خب ادامه ی حرفت...
ا.ت: داشتم میگفتم ، امروز صبح یکی از خدمت کارایی که آجوما خیلی هواشو داره اومد دستمالو پرت کرد تو صورتم و به دوتا خدمت کارایی که همراش بود گفت دستمال جاش تو آشغالیه دیگه بعدش باهم بحث کردیم ، بعد به من گفت هرزه منم عصبانی شدم زدمش زمانی که آجوما اومد خودشو پرت کرد رو زمین و گفت من زدمش منم گفتم اون به من گفت هرزه ولی آجوما گفت واقعا هم یه هرزه ای بعدش یه سیلی بهم زد و گفت منو ببرن زیرزمین بقیشم که خودت میدونی 😞
کوک: چرا پنهون میکنی؟ 😠
ا.ت: چیو؟ 😳
کوک: اینکه بادیگاردا یه کار دیگه هم باهات کردن 🤨
ا.ت: چیکارشون کردی؟ نکنه کشتیشون😟
کوک: فرستادمشون جهنم تو جواب سوال منو بده وایسا اصن چرا برات مهمه زنده هستن یا مردن؟ 🤨
ا.ت: چون اونا ارزش مردن هم ندارن و همینطور آدم کشتن رو دوس ندارم
کوک: بازم باید میگفتی بیخیال حالا فاز غم نگیر فردا برای همشون دارم 😌
ا.ت: شب بخیر
کوک: بیا گوشیت ولی الان دیگه میگیری میخوابی 😏
ا.ت: مرسییییی باشه میگیرم میخوابم شب بخیر
کوک: شب بخیر
فلش بک فردا صبح :
از زبان ا.ت :
بلند شدم دستو صورتمو شستم لباس خدمتکاریم رو پوشیدمو رفتم پایین بدنم حس کار کردن نداشت داشتم از وسط نصف میشدم رفتم پایین برای تمیز کاری همه بدجور نگام میکردن و در گوش هم گه میخوردن البته که اصلا برام مهم نبود چه گهی میخورن یهو یکی از خدمتکارا اومد گفت :
خدمتکار: ا.ت ارباب گفت بری اتاق کارش کارت دارع
ا.ت: باشه الان میرم
رفتم ببینم جونگ کوک چیکارم داره. در زدم گفت بیا تو زمانی که وارد شدم ..........
ازدست ا.ت ناراحت بودم چون ازم مخفی میکرد بادیگاردا چیکار کردن باهاش و منم از پنهان کردن به شدت متنفرم ساعت.۳ صبح بود دیدم هنوز داره فیلم نگاه میکنه برگشتم گفتم:
کوک: تو خواب نداری ساعت سه صبحه😐
ا.ت: جای حساسه فیلمم هست باید کامل ببینمش😟
کوک: بده🖐
ا.ت: چیو؟ 😕
کوک: گوشیو😐
ا.ت: توروخداااا😟
کوک : نه😏
گوشیو ازش گرفتم ، چراغ خوابو روشن کردم رو تخت نشستمو بهش گفتم:
کوک: چه اتفاقی امروز افتاد زمانی که من نبودم؟
ا.ت: خب😒.....امروز رفتم بیرونو تمیز کنم ...... خیلی وقته خدمتکارا سر به سرم میزارن یا اذیتم میکنن منم...
کوک: یه لحظه تو چرا چیزی نگفتی به من که خدمتکارا اذیتت میکنن 🤨
ا.ت: میگفتم که چی بشه؟ اونموقع حس ناتوانی بهم دست میداد خودم موقعی که حریفشونم نیازی نیس بخوام همه جا جار بزنم اینا منو اذیت میکنن اگرم الان اینجوری شدم تقصیر آجوماعه 😒
کوک: به هرحال باید میگفتی بگذریم فردا دارم براشون خب ادامه ی حرفت...
ا.ت: داشتم میگفتم ، امروز صبح یکی از خدمت کارایی که آجوما خیلی هواشو داره اومد دستمالو پرت کرد تو صورتم و به دوتا خدمت کارایی که همراش بود گفت دستمال جاش تو آشغالیه دیگه بعدش باهم بحث کردیم ، بعد به من گفت هرزه منم عصبانی شدم زدمش زمانی که آجوما اومد خودشو پرت کرد رو زمین و گفت من زدمش منم گفتم اون به من گفت هرزه ولی آجوما گفت واقعا هم یه هرزه ای بعدش یه سیلی بهم زد و گفت منو ببرن زیرزمین بقیشم که خودت میدونی 😞
کوک: چرا پنهون میکنی؟ 😠
ا.ت: چیو؟ 😳
کوک: اینکه بادیگاردا یه کار دیگه هم باهات کردن 🤨
ا.ت: چیکارشون کردی؟ نکنه کشتیشون😟
کوک: فرستادمشون جهنم تو جواب سوال منو بده وایسا اصن چرا برات مهمه زنده هستن یا مردن؟ 🤨
ا.ت: چون اونا ارزش مردن هم ندارن و همینطور آدم کشتن رو دوس ندارم
کوک: بازم باید میگفتی بیخیال حالا فاز غم نگیر فردا برای همشون دارم 😌
ا.ت: شب بخیر
کوک: بیا گوشیت ولی الان دیگه میگیری میخوابی 😏
ا.ت: مرسییییی باشه میگیرم میخوابم شب بخیر
کوک: شب بخیر
فلش بک فردا صبح :
از زبان ا.ت :
بلند شدم دستو صورتمو شستم لباس خدمتکاریم رو پوشیدمو رفتم پایین بدنم حس کار کردن نداشت داشتم از وسط نصف میشدم رفتم پایین برای تمیز کاری همه بدجور نگام میکردن و در گوش هم گه میخوردن البته که اصلا برام مهم نبود چه گهی میخورن یهو یکی از خدمتکارا اومد گفت :
خدمتکار: ا.ت ارباب گفت بری اتاق کارش کارت دارع
ا.ت: باشه الان میرم
رفتم ببینم جونگ کوک چیکارم داره. در زدم گفت بیا تو زمانی که وارد شدم ..........
۹.۹k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.