یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت پنجاه و شش
رفتم یه هودی مشکی
با یه کفش مشکی پوشیدم
وقتی داشتم داخل کیفمو میگشتم که عکس من و هاکان داخل کیفم بود
عکس شب عقدمون بود
سرم به شدت درد گرفت یه چیزایی یادم اومد
من به تهدید زنش شدم پس هیچ رابطه ای بینمون نیست
رفتم بیرون ار اتاق داشتم بقیه رو نگاه میکردم
هاکان:بیا تو هم تیراندازی کن
ملکا:من!نه نمیخواد
هاکان:هر جور راحتی
روی زمین نشستم
داشتم بچه ها رو تماشا میکردم
خسته شده بودم خوابم گرفته بود آخه ۳ ساعت بود که فقط من بچه هارو نگاه میکردم
که یهو یه دختر اومد هاکان رو بغل کرد
هاکان دستشو گرفت اومد طرفم
هاکان:ملکا این هاریکا هست
ملکا:خوشبختم شما از فامیلامون هستین یا دوستی چیزی
هاکان:هاریکا بهترین دوستمه
ملکا:اها خوبه
هاریکا:میشه بریم اتاقت
هاکان:آره بیا بریم
رمان ارتش
پارت پنجاه و شش
رفتم یه هودی مشکی
با یه کفش مشکی پوشیدم
وقتی داشتم داخل کیفمو میگشتم که عکس من و هاکان داخل کیفم بود
عکس شب عقدمون بود
سرم به شدت درد گرفت یه چیزایی یادم اومد
من به تهدید زنش شدم پس هیچ رابطه ای بینمون نیست
رفتم بیرون ار اتاق داشتم بقیه رو نگاه میکردم
هاکان:بیا تو هم تیراندازی کن
ملکا:من!نه نمیخواد
هاکان:هر جور راحتی
روی زمین نشستم
داشتم بچه ها رو تماشا میکردم
خسته شده بودم خوابم گرفته بود آخه ۳ ساعت بود که فقط من بچه هارو نگاه میکردم
که یهو یه دختر اومد هاکان رو بغل کرد
هاکان دستشو گرفت اومد طرفم
هاکان:ملکا این هاریکا هست
ملکا:خوشبختم شما از فامیلامون هستین یا دوستی چیزی
هاکان:هاریکا بهترین دوستمه
ملکا:اها خوبه
هاریکا:میشه بریم اتاقت
هاکان:آره بیا بریم
۱۱.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.