the castle
#the_castle
Part two
جیمین: کوک آماده ای ؟
جونگکوک: من که برای اینکارا هیچوقت آماده نیستم ولی بیا بریم.
دست پسر بزرگتر رو گرفت و باهم سمت در مشکی عمارت قدم برداشتن. جیمین آروم در زد
یکبار.
دوبار.
سه بار
و در خود به خود باز شد.
جونگکوک با چشمای لرزون به هیونگش خیره شد.جیمین لبخند شیرینی زد که بهش امید داد. هردو پاهاشونو داخل عمارت گذاشتن.
البته اگه میدونستن هیچ کدوم تاکید میکنم هیچ کدوم قصد ورود بهش پیدا نمیکردن.
وقتی وارد شدن در خود به خود بسته شد و هردو با داد به پشت سرشون برگشتن. جونگکوک سریع از توی کولیش چراغ قوه رو درآورد و جیمین هم چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و هردو دست در دست هم وارد پذیرایی عمارت شدن.
نظر جیمین بود که شب بیان عمارت ولی جونگکوک کلی مخالفت کرد ولی جیمین کار خودشو انجام داد.
وقتی وارد پذیرایی شدن به اونجا نگاهی انداختن. مبل های L شکل وسط پذیرایی بود و پست سرش کتابخونه ای چسبیده به دیوار بود.
فرش دایره ای شکل خوش طرحی پس پذیرایی انداخته شده بود که بدون هیچ کثیفی ای بود.
جونگکوک آروم پرسید: مگه اینجا کسی زندگی میکنه که اینجا اینقدر تمیره ؟
جیمین هم مثل خودش آروم جواب داد: خب...ایده ای ندارم.....ولی فکر کنم آره...زندگی میکنه...آخه هیچ کس از در وارد و خارج نمیشه من خونه رو زیر نظر دارم.
جونگکوک سرشو تکون داد و آروم رفت سمت کتابخونه.
یه کتاب برداشت و ورق زد که عکس کسی رو دید. پسری مو قرمز با چهره ای کشیده و زیبا....ولی تنها تفاوتش با اونا این بود که دندون نیش بلندی داشت.
جیمین هم به تقلید از اون کتاب دیگه ای برداشت . به جلد کتاب نگاه کرد.
« پشت سرت»
سریع پشت سرشو نگاه کرد و با دیدن جسمی مشکی داد زد و کتاب از دستش افتاد.
جونگکوک: هیونگ....توهم ...میبینی؟!
جیمین: کوک بدو بریم بالاااا!
...............
جونگکوک: به خدا اگه سالم بریم بیرون باهات کات میکنم.
جیمین: کوک تو بست فرندمی نه دوست پسرم که باهام کات کنی.
جونگکوک: حالا هر فا.کی
صدایی از بیرون از اون اتاقی که توش بودن اومد. جونگکوک با تردید رفت سمت در و بازش کرد و دست جیمین رو گرفت و آروم وارد راهرو شدن.
صدا کم کم واضح شد.
« چه کسی جرئت کرده وارد عمارت ما بشه.؟»
جونگکوک با ترس به جیمین نگاه کرد.
جیمین: فکر کنم سرکاریه....
جونگکوک: سرکاری!؟
« سرکاری نیست ولی شما بدون اجازه اومدید داخل.»
« فکر کردید میتونید راحت در برید؟»
صدای اول کلفت تر از صدای دوم بود.صدای فرد دوم آرامش خاصی داشت ولی تهدیدش خب.... نمیشد نادیده گرفتش.
...........
ادامه دارد....
Part two
جیمین: کوک آماده ای ؟
جونگکوک: من که برای اینکارا هیچوقت آماده نیستم ولی بیا بریم.
دست پسر بزرگتر رو گرفت و باهم سمت در مشکی عمارت قدم برداشتن. جیمین آروم در زد
یکبار.
دوبار.
سه بار
و در خود به خود باز شد.
جونگکوک با چشمای لرزون به هیونگش خیره شد.جیمین لبخند شیرینی زد که بهش امید داد. هردو پاهاشونو داخل عمارت گذاشتن.
البته اگه میدونستن هیچ کدوم تاکید میکنم هیچ کدوم قصد ورود بهش پیدا نمیکردن.
وقتی وارد شدن در خود به خود بسته شد و هردو با داد به پشت سرشون برگشتن. جونگکوک سریع از توی کولیش چراغ قوه رو درآورد و جیمین هم چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و هردو دست در دست هم وارد پذیرایی عمارت شدن.
نظر جیمین بود که شب بیان عمارت ولی جونگکوک کلی مخالفت کرد ولی جیمین کار خودشو انجام داد.
وقتی وارد پذیرایی شدن به اونجا نگاهی انداختن. مبل های L شکل وسط پذیرایی بود و پست سرش کتابخونه ای چسبیده به دیوار بود.
فرش دایره ای شکل خوش طرحی پس پذیرایی انداخته شده بود که بدون هیچ کثیفی ای بود.
جونگکوک آروم پرسید: مگه اینجا کسی زندگی میکنه که اینجا اینقدر تمیره ؟
جیمین هم مثل خودش آروم جواب داد: خب...ایده ای ندارم.....ولی فکر کنم آره...زندگی میکنه...آخه هیچ کس از در وارد و خارج نمیشه من خونه رو زیر نظر دارم.
جونگکوک سرشو تکون داد و آروم رفت سمت کتابخونه.
یه کتاب برداشت و ورق زد که عکس کسی رو دید. پسری مو قرمز با چهره ای کشیده و زیبا....ولی تنها تفاوتش با اونا این بود که دندون نیش بلندی داشت.
جیمین هم به تقلید از اون کتاب دیگه ای برداشت . به جلد کتاب نگاه کرد.
« پشت سرت»
سریع پشت سرشو نگاه کرد و با دیدن جسمی مشکی داد زد و کتاب از دستش افتاد.
جونگکوک: هیونگ....توهم ...میبینی؟!
جیمین: کوک بدو بریم بالاااا!
...............
جونگکوک: به خدا اگه سالم بریم بیرون باهات کات میکنم.
جیمین: کوک تو بست فرندمی نه دوست پسرم که باهام کات کنی.
جونگکوک: حالا هر فا.کی
صدایی از بیرون از اون اتاقی که توش بودن اومد. جونگکوک با تردید رفت سمت در و بازش کرد و دست جیمین رو گرفت و آروم وارد راهرو شدن.
صدا کم کم واضح شد.
« چه کسی جرئت کرده وارد عمارت ما بشه.؟»
جونگکوک با ترس به جیمین نگاه کرد.
جیمین: فکر کنم سرکاریه....
جونگکوک: سرکاری!؟
« سرکاری نیست ولی شما بدون اجازه اومدید داخل.»
« فکر کردید میتونید راحت در برید؟»
صدای اول کلفت تر از صدای دوم بود.صدای فرد دوم آرامش خاصی داشت ولی تهدیدش خب.... نمیشد نادیده گرفتش.
...........
ادامه دارد....
۳.۳k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.