فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part_۷۰
"ویو شوگا"
بارون شدیدی میبارید...جسد باک هیون و برده بودن...همه رفتن...خدمتکارا ات و بردن توی اتاقش...و هیچ خبری از تهیونگ نبود...یهو یکی در اتاق و زد...
ات:بیا تو
جیهوپ اومد تو...یه جعبه دستش بود
انگار گریه کرده بود..چون چشماش خیلی قرمز بود
جیهوپ:خانوم کیم...ا..ارباب جئون به من گفته بودن....که بعد از مرگشون...این جعبه رو بدم بهتون...با اجازه...
جعبه رو گذاشت روی میز و از اتاق رفت بیرون...ات به سختی از روی تخت بلند شد و رفت جعبه رو ورداشت...روی تخت نشست و درش و باز کرد...چند تا عکس بود از بچگیشون و یه کاغذ
ات یکی از عکس ها رو ورداشت و برد نزدیک لبش و بوسید
ات:نمیشه برگردی داداشی؟خیلی دلم برات تنگ شده.تنهایی نمیتونم دووم بیارم..تو تنها ادم اشنای من بودی...ولی الان چی؟من دیگه هیچکس و توی این دنیا نمیشناسم!من خیلی تنهام باک هیون....برگرد...لطفا(گریه)
ات برگه رو ورداشت...و قطره های اشکش باعث شده بود تا برگه خیس بشه...توی برگه نوشته شده بود:
《عه،عه...توت فرنگی کوچولو؟قبل اینکه بخوای بخونی یه اهمی...چیزی بگو دیگه!تو حال خودم بودم...
گریه که نکردی؟هوم؟میدونی که...گریه نکردن جزو قوانین این پسره مغروره!
خب...من این و نوشتم...تا همه ی حرفا ی نگفتم رو برات بنویسم...اهههه...چقدر کتابی گفتم!
دور از شوخی....ات به خاطر من گریه نکنی هاااا...لولو میشم میام تو خوابت!
معذرت میخوام که همون اول خودم رو بهت معرفی نکردم...میخواستم یه جوری زندگی کنی که تنهایی هم از پس خودت بر بیای....
ازم ناراحت نباش...یادت نره هااااا....من خیلی خیلی دوست دارم ...زیاد طولانیش نمیکنم...همنقدرم که نوشتم دارم مینیرم از گریه...چون میدونم چقدر زجر کشیدی...و واقعا از این بابت ناراحتم!شب یا روزت بخیر...مواظب خودت باش...دوست دارم
امضا:باک هیون(همون کوک گوسفند خودمون)
گریه نکنیییی هااااا》
ات از گریه داشت میمرد
ات:ش..شوگا؟
شوگا:جونم؟
ات:بهم بگو این ...هق...یه خوابه..
شوگا:معذرت میخوام ات
ات داد میکشید و خودش و میزد به تخت
.............................................
الان تقریبا یک ساله که ات توی تیمارستان...و فردا تولد ۲۵ سالگیشه!...اون یه روانی واقعی شده...همش جیغ میکشه و به خودش اسیب میرسونه...یه روز روی تخت نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد
ات:عه؟باک هیون؟اونجا چیکار میکنی؟
#part_۷۰
"ویو شوگا"
بارون شدیدی میبارید...جسد باک هیون و برده بودن...همه رفتن...خدمتکارا ات و بردن توی اتاقش...و هیچ خبری از تهیونگ نبود...یهو یکی در اتاق و زد...
ات:بیا تو
جیهوپ اومد تو...یه جعبه دستش بود
انگار گریه کرده بود..چون چشماش خیلی قرمز بود
جیهوپ:خانوم کیم...ا..ارباب جئون به من گفته بودن....که بعد از مرگشون...این جعبه رو بدم بهتون...با اجازه...
جعبه رو گذاشت روی میز و از اتاق رفت بیرون...ات به سختی از روی تخت بلند شد و رفت جعبه رو ورداشت...روی تخت نشست و درش و باز کرد...چند تا عکس بود از بچگیشون و یه کاغذ
ات یکی از عکس ها رو ورداشت و برد نزدیک لبش و بوسید
ات:نمیشه برگردی داداشی؟خیلی دلم برات تنگ شده.تنهایی نمیتونم دووم بیارم..تو تنها ادم اشنای من بودی...ولی الان چی؟من دیگه هیچکس و توی این دنیا نمیشناسم!من خیلی تنهام باک هیون....برگرد...لطفا(گریه)
ات برگه رو ورداشت...و قطره های اشکش باعث شده بود تا برگه خیس بشه...توی برگه نوشته شده بود:
《عه،عه...توت فرنگی کوچولو؟قبل اینکه بخوای بخونی یه اهمی...چیزی بگو دیگه!تو حال خودم بودم...
گریه که نکردی؟هوم؟میدونی که...گریه نکردن جزو قوانین این پسره مغروره!
خب...من این و نوشتم...تا همه ی حرفا ی نگفتم رو برات بنویسم...اهههه...چقدر کتابی گفتم!
دور از شوخی....ات به خاطر من گریه نکنی هاااا...لولو میشم میام تو خوابت!
معذرت میخوام که همون اول خودم رو بهت معرفی نکردم...میخواستم یه جوری زندگی کنی که تنهایی هم از پس خودت بر بیای....
ازم ناراحت نباش...یادت نره هااااا....من خیلی خیلی دوست دارم ...زیاد طولانیش نمیکنم...همنقدرم که نوشتم دارم مینیرم از گریه...چون میدونم چقدر زجر کشیدی...و واقعا از این بابت ناراحتم!شب یا روزت بخیر...مواظب خودت باش...دوست دارم
امضا:باک هیون(همون کوک گوسفند خودمون)
گریه نکنیییی هااااا》
ات از گریه داشت میمرد
ات:ش..شوگا؟
شوگا:جونم؟
ات:بهم بگو این ...هق...یه خوابه..
شوگا:معذرت میخوام ات
ات داد میکشید و خودش و میزد به تخت
.............................................
الان تقریبا یک ساله که ات توی تیمارستان...و فردا تولد ۲۵ سالگیشه!...اون یه روانی واقعی شده...همش جیغ میکشه و به خودش اسیب میرسونه...یه روز روی تخت نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد
ات:عه؟باک هیون؟اونجا چیکار میکنی؟
۷.۱k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.