داستان کوتاه♡♡
💙❄️💙❄️💙°
💙❄️💙❄️°
💙❄️💙°
💙❄️°
💙°
💙»داستان کوتاه«💙
« دختر بچه گل فروش»
طبق عادت همیشگی ام ژاکت قرمز رنگم را پوشیدم و بعد از چک کردن خودم توی آینه از خونه زدم بیرون.
باد سردی میوزید و گونه هامو نوازش میکرد.
از سرما دستم را داخل جیب ژاکتم بردم. مطمئن بودم الان گونه هایم از سرما قرمز شده.
همینطور که توی پارک نزدیک خونم قدم میزدم که چشمم به دختر بچه ای افتاد که با لباس نازکِ گلبهی رنگ ساده که آستین کوتاهی داشت و بلندیش تا روی زانو هاش میومد توی اون هوای سرد با یک دسته گل روی نیمکت پارک نشسته بود.
به سمتش رفتم و بالای سرش ایستادم. سرش پایین بود.
_خانم کوچولو اینجا چرا نشستی؟ هوا خیلی سرده چرا لباس گرم نپوشیدی.
سرش رو بالا آورد و با چشم های اشکی بهم زل زد. موهای مشکی رنگش روی صورتش ریخته بود.
_ خاله این گل هارو ازم میخری؟ به پولش احتیاج دارم هیچکس ازم نمیخره مامانم خونه منتظرمه.
به چشم های معصومش نگاه کردم.دلم گرفت. طفلکی خیلی گناه داشت موهایی که روی صورتش ریخته بود رو کنار زدم و به روش لبخند کجی زدم.
_باشه خانم کوچولو همه گل هاتو چند میدی بهم؟
با تعجب و خوشحالی نگاهی به گل ها و بعد به من کرد.
_یعنی میخوای همشو بخری خاله؟
_اره خانم کوچولو.
خندید و با خوشحالی گل ها رو بهم داد.
به گونه هاش که از سرما گل انداخته بود نگاه کردم. نوازش وار دستمو به گونه هاش کشیدم.لبخندی زدم.
_خانم کوچولو نگفتی هر شاخه چنده ها
_خاله هر شاخه ۱۰ هزار تومانه
لبخند زدم و شاخه گل هارو شمردم. ۲۰ شاخه گل بود. از توی کیفم ۲۰۰ هزار تومن در آوردم و به دختر کوچولو که از خوشحالی یکجا بند نمیشد دادم.
_بیا خانم کوچولو
_مرسی خاله. مامانم حتما خیلی خوشحال میشه.
دختر کوچولو رو به آغوشم کشیدم.
_خواهش میکنم خوشگل خانم. راستی اسمت چیه؟
خندید و از آغوشم بیرون اومد:
_ستاره. اسم شما چیه خاله؟
_اسم منم مریمِ. وایسا یه هدیه کوچولو هم بهت بدم.
از توی کیف مشکی رنگم ۱۰۰ هزار تومان در اوردم و توی دست های کوچکش گذاشتم.
_اینم هدیه از طرف من. حالا هم برو خونتون تا از سرما یخ نزدی.
خندید و بعد از تشکر با دو از من دور شد. به مسیر رفتنش نگاه کردم. وقتی از دیدم محو شد دستامو توی جیبم کردم و با لبخند به سمت خونه حرکت کردم.
💙❄️💙❄️
The End
💙❄️💙❄️°
💙❄️💙°
💙❄️°
💙°
💙»داستان کوتاه«💙
« دختر بچه گل فروش»
طبق عادت همیشگی ام ژاکت قرمز رنگم را پوشیدم و بعد از چک کردن خودم توی آینه از خونه زدم بیرون.
باد سردی میوزید و گونه هامو نوازش میکرد.
از سرما دستم را داخل جیب ژاکتم بردم. مطمئن بودم الان گونه هایم از سرما قرمز شده.
همینطور که توی پارک نزدیک خونم قدم میزدم که چشمم به دختر بچه ای افتاد که با لباس نازکِ گلبهی رنگ ساده که آستین کوتاهی داشت و بلندیش تا روی زانو هاش میومد توی اون هوای سرد با یک دسته گل روی نیمکت پارک نشسته بود.
به سمتش رفتم و بالای سرش ایستادم. سرش پایین بود.
_خانم کوچولو اینجا چرا نشستی؟ هوا خیلی سرده چرا لباس گرم نپوشیدی.
سرش رو بالا آورد و با چشم های اشکی بهم زل زد. موهای مشکی رنگش روی صورتش ریخته بود.
_ خاله این گل هارو ازم میخری؟ به پولش احتیاج دارم هیچکس ازم نمیخره مامانم خونه منتظرمه.
به چشم های معصومش نگاه کردم.دلم گرفت. طفلکی خیلی گناه داشت موهایی که روی صورتش ریخته بود رو کنار زدم و به روش لبخند کجی زدم.
_باشه خانم کوچولو همه گل هاتو چند میدی بهم؟
با تعجب و خوشحالی نگاهی به گل ها و بعد به من کرد.
_یعنی میخوای همشو بخری خاله؟
_اره خانم کوچولو.
خندید و با خوشحالی گل ها رو بهم داد.
به گونه هاش که از سرما گل انداخته بود نگاه کردم. نوازش وار دستمو به گونه هاش کشیدم.لبخندی زدم.
_خانم کوچولو نگفتی هر شاخه چنده ها
_خاله هر شاخه ۱۰ هزار تومانه
لبخند زدم و شاخه گل هارو شمردم. ۲۰ شاخه گل بود. از توی کیفم ۲۰۰ هزار تومن در آوردم و به دختر کوچولو که از خوشحالی یکجا بند نمیشد دادم.
_بیا خانم کوچولو
_مرسی خاله. مامانم حتما خیلی خوشحال میشه.
دختر کوچولو رو به آغوشم کشیدم.
_خواهش میکنم خوشگل خانم. راستی اسمت چیه؟
خندید و از آغوشم بیرون اومد:
_ستاره. اسم شما چیه خاله؟
_اسم منم مریمِ. وایسا یه هدیه کوچولو هم بهت بدم.
از توی کیف مشکی رنگم ۱۰۰ هزار تومان در اوردم و توی دست های کوچکش گذاشتم.
_اینم هدیه از طرف من. حالا هم برو خونتون تا از سرما یخ نزدی.
خندید و بعد از تشکر با دو از من دور شد. به مسیر رفتنش نگاه کردم. وقتی از دیدم محو شد دستامو توی جیبم کردم و با لبخند به سمت خونه حرکت کردم.
💙❄️💙❄️
The End
۲.۴k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.