همه چیز از تولدت یکسالگیش شروع شد . دعوای شدیدی که تو اون
همه چیز از تولدت یکسالگیش شروع شد . دعوای شدیدی که تو اون یکسال اتفاق افتاد و باعث ورود یک شخص کثیف تو زندگیش شد . فقط کلاس اول بود که وکیل خانوادشون ، به پدر و مادرش گفت میخواد دخترک زیباشون رو برای گردش به بیرون ببره . مردی که ... بود و کسی خبر نداشت . دخترک فقط کلاس سوم بود که بهش گفت اگه نیاد تمام ویدیو هارو پخش میکنه ..
ضربه خوردن تو ۹ سالگی ؟ آره خیلی بد و تلخه ! شب هارو بدون اینکه کسی بفهمه گریه میکرد و روز هارو برای اینکه کسی از انبوه غمش باخبر نشه میخندید . ولی امان از لبخند و خنده ی فیک ! امان از ضربه تو سن کم . براش جای تعجب بود که چرا مرد همییشه ی خدا به خونشون زنگ میزنه ! نکنه به پدر و مادرش بگه . نکنه عکسا پخش شه ! نکنه از خونه بندازنش بیرون ! نکنه ...
شب روزش با نگرانی سر میشد و کاری ازش بر نمیومد . حتی به مادرش هم چیزی نگفت . مادری که از طلا هم براش با ارزش تر بود . تو زندگیش شکست خورد . درک کردن رو به تنهایی از سن کم یاد گرفت . تنها با خدای خودش درد و دل میکرد تا بلکه اون فکرا و دل بیقرارش آروم بگیره !
کلاس پنجم بود که مدرسه ی غیرانتفاعی رفت . ولی ای کاش نمیرفت . امان از دلی که اشتباست . دختر باشی و عاشق دختر بشی :) اونم تو این کشور و تو این وضعیت زندگی! دوستایی که فقط به ظاهر دوست بودن و در واقعیت آشنا ! با دختری آشنا شد که همیشه پیشش بود چه تو غم ، چه تو شادی ، چه تو نصفه شب ، چه صبح کله سحر ! دخترک بلد نبود ارتبات برقرار کنه ! درست تو ۱۷ اردیبهشت بهم اعتراف کردن ! دخترهایی عاشق هم بودن ، یا بهتره بگیم دختری که عاشق بود پیام میداد و جواب نمیگرفت ! مهر ماه باهم اوکی شدن ولی دوباره تابستون همون آش و همون کاسه !
سالها گذشت .. نه این حرف زد نه اون ! دخترک از غصه داشت دیوانه میشد ..
از اینطرف عشق اشتباهش ، از اون طرف حرو*مزاده ی زندگیش !
وقتی که وارد دانشگاه شد دوستای خوبی پیدا کرد و تازه خوشحالیش شروع شد . با خانوادش حرف زد و قبول کردن که پیش دوستاش زندگی کنه .. اما امان از غم و بدبختیای که همیشه در کمینه ! دانشگاهش که تموم شد برگشت پیش خانوادش اما چند ماه بیشتر طول نکشید که عکساش پخش شد . خانوادش بعد کتک هایی که مهمونش کردن از خونه بیرون انداختنش . چه خوبن دوستایی که درکت کنن . دوباره رفت خونه ی دوستاش و پیششون زندگی کرد . مدتی بعد خبر بهش رسید که عشقی که تا دیروز به خواطرش زندگی میکرد ازدواج کرده و شاده . غمگین ترین خوشحالیش بود . خوشحال بود که عشقش شاده ! غمگین بود ، که عشقش رفته !
ماه ها گذشت سال ها گذشت !! فشار زندگی ! افسردگی ! غم ! پشیمونی ! همه باهم جمع شدن و شکستش دادن !
دخترک تصمیم به خودکشی گرفت و با این دنیای بیرحم خداحافظی کرد .
تقدیمبهفرشتهیبیگناهم:)))
ضربه خوردن تو ۹ سالگی ؟ آره خیلی بد و تلخه ! شب هارو بدون اینکه کسی بفهمه گریه میکرد و روز هارو برای اینکه کسی از انبوه غمش باخبر نشه میخندید . ولی امان از لبخند و خنده ی فیک ! امان از ضربه تو سن کم . براش جای تعجب بود که چرا مرد همییشه ی خدا به خونشون زنگ میزنه ! نکنه به پدر و مادرش بگه . نکنه عکسا پخش شه ! نکنه از خونه بندازنش بیرون ! نکنه ...
شب روزش با نگرانی سر میشد و کاری ازش بر نمیومد . حتی به مادرش هم چیزی نگفت . مادری که از طلا هم براش با ارزش تر بود . تو زندگیش شکست خورد . درک کردن رو به تنهایی از سن کم یاد گرفت . تنها با خدای خودش درد و دل میکرد تا بلکه اون فکرا و دل بیقرارش آروم بگیره !
کلاس پنجم بود که مدرسه ی غیرانتفاعی رفت . ولی ای کاش نمیرفت . امان از دلی که اشتباست . دختر باشی و عاشق دختر بشی :) اونم تو این کشور و تو این وضعیت زندگی! دوستایی که فقط به ظاهر دوست بودن و در واقعیت آشنا ! با دختری آشنا شد که همیشه پیشش بود چه تو غم ، چه تو شادی ، چه تو نصفه شب ، چه صبح کله سحر ! دخترک بلد نبود ارتبات برقرار کنه ! درست تو ۱۷ اردیبهشت بهم اعتراف کردن ! دخترهایی عاشق هم بودن ، یا بهتره بگیم دختری که عاشق بود پیام میداد و جواب نمیگرفت ! مهر ماه باهم اوکی شدن ولی دوباره تابستون همون آش و همون کاسه !
سالها گذشت .. نه این حرف زد نه اون ! دخترک از غصه داشت دیوانه میشد ..
از اینطرف عشق اشتباهش ، از اون طرف حرو*مزاده ی زندگیش !
وقتی که وارد دانشگاه شد دوستای خوبی پیدا کرد و تازه خوشحالیش شروع شد . با خانوادش حرف زد و قبول کردن که پیش دوستاش زندگی کنه .. اما امان از غم و بدبختیای که همیشه در کمینه ! دانشگاهش که تموم شد برگشت پیش خانوادش اما چند ماه بیشتر طول نکشید که عکساش پخش شد . خانوادش بعد کتک هایی که مهمونش کردن از خونه بیرون انداختنش . چه خوبن دوستایی که درکت کنن . دوباره رفت خونه ی دوستاش و پیششون زندگی کرد . مدتی بعد خبر بهش رسید که عشقی که تا دیروز به خواطرش زندگی میکرد ازدواج کرده و شاده . غمگین ترین خوشحالیش بود . خوشحال بود که عشقش شاده ! غمگین بود ، که عشقش رفته !
ماه ها گذشت سال ها گذشت !! فشار زندگی ! افسردگی ! غم ! پشیمونی ! همه باهم جمع شدن و شکستش دادن !
دخترک تصمیم به خودکشی گرفت و با این دنیای بیرحم خداحافظی کرد .
تقدیمبهفرشتهیبیگناهم:)))
۳۴۶
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.