پارت 12
[من]
ه : اسمت چیه ؟ ( همه ی این مکالمه با سردیه)
ک : جونگ کوک .. یورا بم میگه کوکی
هیونجین داشت با حرفای کوک حرص میخورد
ک : تو چی !
ه : هیونجین ..یورا بم میگه هیون
ک : واستا واستا اون یورا نیست ؟ ..اونا کین !!!
ویو یورا
با حرص داشتم راه میرفتم سمت مدرسه که این اکیپ پسر باز جلومو گرفتن .. اینیوپ دستمو پیچوند و منو برد تو یکی از کوچه هایی که تنگ بود و کسی ازش رد نمیشد
+: اینیوپ نکن ولم کنننن ...ایییی
اینیوپ: هایی بیبی گرل..اومدم به فاکت بدم همونجوری که بهت قول داده بودم البته با چند نفر اضافه ..
اینو گفت که اکیپش نزدیکم شدن ...ترسیدم و دستام داشت میلرزید چون بم گفته بود قرارع اینکارو بکنه ...
فلش بک به ۶ ماه پیش »
اینیوپ : یورااااا بهت قول میدم ...قول میدم ی روزی ی جا گیرت میندازم و خودم با درد می..کنمت ..اینو بهت قول میدم که خودم به فاکت میدم بیبی گرل ..
+: خفه شووووو تو حتی نمیتونی بم نزدیک هم بشییی حالا گورتو گم بکن تو همون زندانت عوضیی ( داستان : اینیوپ ی روانی به تمام معنا بود که بدون دلیل دنبال اذیت کردن یورا بود تا وقتی اینکه یورا به پلیس اطلاع میده و دستگیرش میکنن و به ۴ ماه حبس محکومش میکنن و این مکالمه قبل از رفتن اینیوپ به زندان بود )
اتمام فلش بک »
ویو هیون
همین که دیدم پسره دست یورا رو پیچوند انگار از عصبانیت میتونستم حرارت خودم رو بفهمم زود پیاده شدیم و آروم کنار دیوار وایستادیم تا حرفاشونو بشنویم
با هر تقلا و خواهش یورا از عصبانیت مشتمو فشار میدادم ولی باید وایمیستادم تا بفهمم چی شده...
[من]
یورا رو هل دادن و چسبوندن ب دیوار اینیوپ اومد جلو و تو دوسانتی صورت یورا وایستاد و با زانوش به رون یورا فشار اورد
+: عاااااییییی ...درد داره نکننننن اینیوپ ...ازت خواهش میکنم ..
اینیوپ : این اولشع بیبی
با ی دستش کمر یورا رو گرفت و کشید سمت خودش و با اونیکی دستش موهای یورا رو از پشت کشید ک گردنش به عقب خم شد ..صورتشو فرو کرد تو گردن یورا و گردن یورا رو آروم بوسید
اینیوپ : بوی خوبی میدی بیب
+: عاحح به من نگو بیبببب من بیبی تو نیستم لاشیییی
با همین حرف اینیوپ عصبی شد و زانوش رو از روی رون یورا برداشت و گذاشت لای پاش و فشار داد از زیر دامنش و یورا با این کاراش اذیت میشد
ویو یورا
+: تروخدا یکی کمکم کنههههه ...نکنننن..عاح... بس.ههه
خدا خدا میکردم که یکی کمکم کنه .. چشامو بسته بودم و اشک میریختم ..یهو احساس کردم تن اینیوپ از تن من جدا شد ..
ه : اسمت چیه ؟ ( همه ی این مکالمه با سردیه)
ک : جونگ کوک .. یورا بم میگه کوکی
هیونجین داشت با حرفای کوک حرص میخورد
ک : تو چی !
ه : هیونجین ..یورا بم میگه هیون
ک : واستا واستا اون یورا نیست ؟ ..اونا کین !!!
ویو یورا
با حرص داشتم راه میرفتم سمت مدرسه که این اکیپ پسر باز جلومو گرفتن .. اینیوپ دستمو پیچوند و منو برد تو یکی از کوچه هایی که تنگ بود و کسی ازش رد نمیشد
+: اینیوپ نکن ولم کنننن ...ایییی
اینیوپ: هایی بیبی گرل..اومدم به فاکت بدم همونجوری که بهت قول داده بودم البته با چند نفر اضافه ..
اینو گفت که اکیپش نزدیکم شدن ...ترسیدم و دستام داشت میلرزید چون بم گفته بود قرارع اینکارو بکنه ...
فلش بک به ۶ ماه پیش »
اینیوپ : یورااااا بهت قول میدم ...قول میدم ی روزی ی جا گیرت میندازم و خودم با درد می..کنمت ..اینو بهت قول میدم که خودم به فاکت میدم بیبی گرل ..
+: خفه شووووو تو حتی نمیتونی بم نزدیک هم بشییی حالا گورتو گم بکن تو همون زندانت عوضیی ( داستان : اینیوپ ی روانی به تمام معنا بود که بدون دلیل دنبال اذیت کردن یورا بود تا وقتی اینکه یورا به پلیس اطلاع میده و دستگیرش میکنن و به ۴ ماه حبس محکومش میکنن و این مکالمه قبل از رفتن اینیوپ به زندان بود )
اتمام فلش بک »
ویو هیون
همین که دیدم پسره دست یورا رو پیچوند انگار از عصبانیت میتونستم حرارت خودم رو بفهمم زود پیاده شدیم و آروم کنار دیوار وایستادیم تا حرفاشونو بشنویم
با هر تقلا و خواهش یورا از عصبانیت مشتمو فشار میدادم ولی باید وایمیستادم تا بفهمم چی شده...
[من]
یورا رو هل دادن و چسبوندن ب دیوار اینیوپ اومد جلو و تو دوسانتی صورت یورا وایستاد و با زانوش به رون یورا فشار اورد
+: عاااااییییی ...درد داره نکننننن اینیوپ ...ازت خواهش میکنم ..
اینیوپ : این اولشع بیبی
با ی دستش کمر یورا رو گرفت و کشید سمت خودش و با اونیکی دستش موهای یورا رو از پشت کشید ک گردنش به عقب خم شد ..صورتشو فرو کرد تو گردن یورا و گردن یورا رو آروم بوسید
اینیوپ : بوی خوبی میدی بیب
+: عاحح به من نگو بیبببب من بیبی تو نیستم لاشیییی
با همین حرف اینیوپ عصبی شد و زانوش رو از روی رون یورا برداشت و گذاشت لای پاش و فشار داد از زیر دامنش و یورا با این کاراش اذیت میشد
ویو یورا
+: تروخدا یکی کمکم کنههههه ...نکنننن..عاح... بس.ههه
خدا خدا میکردم که یکی کمکم کنه .. چشامو بسته بودم و اشک میریختم ..یهو احساس کردم تن اینیوپ از تن من جدا شد ..
۳.۹k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.