پارت 1

نمی دونم چطور تعریفش کنم اینکه چطور تو یتیم خونه بودم و همه مسخرم میکردن و بهم میگفتن چاق...اینکه فقط یه نفر بود که منو مسخره نمیکرد یونا بود کسی که کمک کرد که دیگه مسخره نشم...کسی که همیشه باهام بود ولی... وقتی به هم علاقه پیدا کرده بودیم که دیگه دیر شده بود... الان چند سالی میشه که از یونا خبر ندارم و اصلا نمیدونم کجاست ولی خب یه خانواده برای خودم پیدا کردم و .....خب تو گروهشون کار میکنم و تا اونجا که اطلاعات دارم یونا دست دشمن ایناست و الان هم سر میز شام در حال خوردن دستور پخت جین هیونگیم اون راستی جین بود که منو وارد گروه کرد و البته باید بگم که شوگا ازم خوشش نمیاد کوک اذیتم میکنه و تهیونگ بهم محل نمیزاره ولی بازم نامجون و جین و جیهوپ همیشه حواسشون بهم هس و باهام مهربونن....
ولی یه چیز رو خوب میدونم اینکه تازه قراره همه چی شروع شه

ویو جیمین*
سر میز شام پیش پسرا بودم داشتیم صحبت میکردیم که یهو جین گفت :هی جیمین تو بعد از اون دختره با کسی نبودی؟
_نه
تهیونگ :هی جین چرا به بچه یادآوری میکنی اخه ؟
تهیونگ خنده ای کرد و جیمین دستش رو پشت گردنش کشید و با لبخندی که غم رنگش کرده بود جواب داد :نه مهم نی
_ بابت غذا ممنون..میرم یکم هوا بخورم
جیهوپ: جیمین حالت خوبه؟
_اره
نامجون:خوب برو زود بیا که برای نقشه اماده بشیم
_اوکی..
از سر میز بلند شدم و رفتم داخل حیات و داشتم فکر میکردم که یونا الان کجاس ، حالش خوبه؟ ، اصلا میتونیم از دست دشمن اعضا نجاتش بدیم...و همینطور که فکر میکردم چشام رو بستم و تمام خاطراتمون رو دوباره به یاد اوردم ، اگه لازم باشه هر روز این کار رو میکنم....