ماه یخی پارت ۲۹
ماه یخی پارت ۲۹
از دید فئودور
الان۲ ساعتی هست که دارم میزنمش ولی هیچی نگفته کل بدنش پر از خون و جای شلاقه باید بگم واقعا سر سخته واقعا در این حد به دوستاش وفاداره
فئو: به نفعته حرف بزنی وگرنه
میکو : هر کاری .....د..دوست ..داری ..بکن ... برام ...مهم..نیست...م..م...من...دوستامو...لو ...نمی...دم....نهایت...ش ....منو... می..کشی
فئو : واقعا خوب دلو جرعتی داری
از دید میکو
چقدر زمان گذشته باید تا صبح صبر کنم تا مافیا برسه
فلش بک به وقتی که میکو مدیر اجرایی شد
میکو : چویا من یه ردیاب روی لباسم میزارم اینو فقط به تو میگم و فقط تو اجازه ورود به سیستم داری
چویا : این بچه بازیا چیه
میکو : برای کسایی مثل تو بچه بازیه چون قدرت تو یا کویو سان کاملا برای مبارزه خوبه ولی قدرت من فقط برای جاسوسیه و اگه دست و پامو ببندن دیگه نمی تونم فرار کنم
پایان فلش بک
الان فقط باید صبر کنم تا وقتی که پیدام کنه
( نکته : فئودور توی این داستان خون اشامه ولی میکو از این ماجرا خبر نداره)
توی فکر بودم که حس کردم یه چیز تیز توی گردنم فرو رفته و داره مک میزنه وقتی این کارو میکرد کل بدنم درد میگرفت
میکو : بس .... کن . خوا..هش می...کنم .اه..( اینا رو زمزمه میکرد)
اون داره خونمو می خوره خیلی درد داره نمی دونم باید چیکار کنم اون اینقدر خونمو خورد که بی هوش شدم
از دید فئودور
خونش خیلی شیرین بود ولی دلم براش سوخت نه این افکار از من بعیده رفتم پشت ستونی که اون بهش بسته شده بود نشستم و منتظر موندم بهوش بیاد چند ساعت بعد صدایی مثل صدای گریه شنیدم همون دختر بود و داشت گریه میکرد ولی انگار نمی دونست من اینجام
از دید میکو
وقتی بیدار شدم زخمام و اون جایی که اون خون اشام گاز گرفت خیلی درد میکرد بدنم خیلی درد داشت اول دورو برمو نگاه کردم تا ببینم کسی اونجا نباشه وقتی دیدم کسی نیست شروع به گریه کردم یکم بعد صدای پای یکی رو شنیدم که از پشت اون ستونی که بهش بسته شده بودم اومد بیرون وای نه دوباره فئودور
میکو : ت..تو از کی اینجا بودی
فئو : از همون اول
اون اومد نزدیک تر فکر کردم میخواد اذیتم کنه
از دید فئودور
الان۲ ساعتی هست که دارم میزنمش ولی هیچی نگفته کل بدنش پر از خون و جای شلاقه باید بگم واقعا سر سخته واقعا در این حد به دوستاش وفاداره
فئو: به نفعته حرف بزنی وگرنه
میکو : هر کاری .....د..دوست ..داری ..بکن ... برام ...مهم..نیست...م..م...من...دوستامو...لو ...نمی...دم....نهایت...ش ....منو... می..کشی
فئو : واقعا خوب دلو جرعتی داری
از دید میکو
چقدر زمان گذشته باید تا صبح صبر کنم تا مافیا برسه
فلش بک به وقتی که میکو مدیر اجرایی شد
میکو : چویا من یه ردیاب روی لباسم میزارم اینو فقط به تو میگم و فقط تو اجازه ورود به سیستم داری
چویا : این بچه بازیا چیه
میکو : برای کسایی مثل تو بچه بازیه چون قدرت تو یا کویو سان کاملا برای مبارزه خوبه ولی قدرت من فقط برای جاسوسیه و اگه دست و پامو ببندن دیگه نمی تونم فرار کنم
پایان فلش بک
الان فقط باید صبر کنم تا وقتی که پیدام کنه
( نکته : فئودور توی این داستان خون اشامه ولی میکو از این ماجرا خبر نداره)
توی فکر بودم که حس کردم یه چیز تیز توی گردنم فرو رفته و داره مک میزنه وقتی این کارو میکرد کل بدنم درد میگرفت
میکو : بس .... کن . خوا..هش می...کنم .اه..( اینا رو زمزمه میکرد)
اون داره خونمو می خوره خیلی درد داره نمی دونم باید چیکار کنم اون اینقدر خونمو خورد که بی هوش شدم
از دید فئودور
خونش خیلی شیرین بود ولی دلم براش سوخت نه این افکار از من بعیده رفتم پشت ستونی که اون بهش بسته شده بود نشستم و منتظر موندم بهوش بیاد چند ساعت بعد صدایی مثل صدای گریه شنیدم همون دختر بود و داشت گریه میکرد ولی انگار نمی دونست من اینجام
از دید میکو
وقتی بیدار شدم زخمام و اون جایی که اون خون اشام گاز گرفت خیلی درد میکرد بدنم خیلی درد داشت اول دورو برمو نگاه کردم تا ببینم کسی اونجا نباشه وقتی دیدم کسی نیست شروع به گریه کردم یکم بعد صدای پای یکی رو شنیدم که از پشت اون ستونی که بهش بسته شده بودم اومد بیرون وای نه دوباره فئودور
میکو : ت..تو از کی اینجا بودی
فئو : از همون اول
اون اومد نزدیک تر فکر کردم میخواد اذیتم کنه
۵.۶k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.