I wanna be a dad🧸💙 p³¹
هانول « چه خواسته ایییییی؟!
هابی « دیگه مهم نیست....منم انقاممو گرفتم...
هانول « اما من بچمو میخوااام... الو؟ الووو؟!
هانول « نامجوناو....حدسم درست بود...کار خود عوضیشه....اون... هق بچمو دزدیده یا خودش یا افرادش.... باید به پلیس و هاجون خبر بدیم...
نامجون « خیلی خب منم به پسرا میگم...
«فردا»
راوی « هاجون و هانول و نامجون از آگاهی بیرون اومدند....
هاجون « یایا... هانول حالت خوبه؟ چشمات گود افتاده هاااا!
نامجون « راست میگه....پلیس ردشونو زده... منو جیمین و هوسوک و یونگی و جین هیونگ و هاجون و پلیس ها میریم و رائون رو سالم برمیگردونیم پس خواهش میکنم استراحت کن هانول....دیگه طاقت ندارم ببینم توهم حالت بده....
هاجون « اهممم..... بریم... هانول توهم برو استراحت کن...
.
.
.
یونگی « نامجونا...بذار اول پلیسا برن دیگه خواهش میکنم....
نامجون « هیونگ! نمیتونم....دخترم تنهاس میفهمییی؟!
نامجون « و بدون توجه به سرو صدای اعضا و هاجون وارد ساختمون شدم و تک تک اتاقا رو چک کردم تا رسیدم به اتاقی که دوتا نگهبان داشت... پلیسا اونا رو دستگیر کردند....بدون وقت تلف کردنی در رو باز کردم و با دیدن رائون بیهوش توی بغل یه پیرمرد که فک کنم هابی پدر هانول بود خشکم زد...
هابی « به به داماد عزیزممم.... میدونستم میای... برای همین خواستم قبل دستگیریم دلمو خنک کردع باشم
هابی « دیگه مهم نیست....منم انقاممو گرفتم...
هانول « اما من بچمو میخوااام... الو؟ الووو؟!
هانول « نامجوناو....حدسم درست بود...کار خود عوضیشه....اون... هق بچمو دزدیده یا خودش یا افرادش.... باید به پلیس و هاجون خبر بدیم...
نامجون « خیلی خب منم به پسرا میگم...
«فردا»
راوی « هاجون و هانول و نامجون از آگاهی بیرون اومدند....
هاجون « یایا... هانول حالت خوبه؟ چشمات گود افتاده هاااا!
نامجون « راست میگه....پلیس ردشونو زده... منو جیمین و هوسوک و یونگی و جین هیونگ و هاجون و پلیس ها میریم و رائون رو سالم برمیگردونیم پس خواهش میکنم استراحت کن هانول....دیگه طاقت ندارم ببینم توهم حالت بده....
هاجون « اهممم..... بریم... هانول توهم برو استراحت کن...
.
.
.
یونگی « نامجونا...بذار اول پلیسا برن دیگه خواهش میکنم....
نامجون « هیونگ! نمیتونم....دخترم تنهاس میفهمییی؟!
نامجون « و بدون توجه به سرو صدای اعضا و هاجون وارد ساختمون شدم و تک تک اتاقا رو چک کردم تا رسیدم به اتاقی که دوتا نگهبان داشت... پلیسا اونا رو دستگیر کردند....بدون وقت تلف کردنی در رو باز کردم و با دیدن رائون بیهوش توی بغل یه پیرمرد که فک کنم هابی پدر هانول بود خشکم زد...
هابی « به به داماد عزیزممم.... میدونستم میای... برای همین خواستم قبل دستگیریم دلمو خنک کردع باشم
۱۹۲.۸k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.