part12🪶🌖
بورام « وای خدااااا چرا یادم رفته بود... پس مشکل چیه یونگی؟ اونکه دوست ماست
یونگی « تهیونگ! نمیدونم میشه اسمش رو دوست گذاشت یا نه! یه زمانی دوست بودیم اما الان نمیدونم دقیقا کجای زندگیمه ! مخالفه یا موافق
بورام « نمیفهمم چی میگی
یونگی « ببین بورام... من قبل از اینکه مدیریت شرکت بشم یه کار دیگه داشتم ... من و تهیونگ و جین هیونگ... یه... یه باند بودیم!
بورام « ت... تو مافیا بودی یونگی؟؟؟؟؟
یونگی « اره... اما وقتی پدرم متوجه شد از ما خواست باند رو منحل کنیم و ازش دست بکشیم... من و جین کنار کشیدیم اما تهیونگ! اون.. اون پر از نفرت بود! قبول نکرد و مدیریت باند رو بدست گرفت... بعد از دعوای شدیدی که به خاطر این باند داشتیم دیگه رابطه ما به خوبی گذشته نشد...
بورام « اما اون بازم دوست توعه... چرا میگی ممکنه دشمن ما باشه؟ اصلا من و کوک و تهیونگ با هم دوست بودیم
یونگی « چطور یه ادم دوست خودشو نمیشناسه؟
بورام « اخه.. اخه ته خیلی عوض شده!
یونگی « اره... اون آدمی که فکر میکنیم نیست چون بعد از اینکه از اون باند لعنتی خارج شدم فهمیدم ته خودش جانشین یه باند بزرگ قاچاقه... نمیتونستم بیشتر از این راجبش تحقیق کنم اما الان لازمه بدونم اون دقیقا کیه!
فلش بک به سال آخر دبیرستان //
بورام « کلافه به تهیونگی که مقابلم رژه میرفت زل زدم... چشماش قرمز بود و موهای درهمش نشون میداد شب خوبی رو پشت سر نذاشته... نمیخواهی حرف بزنی ته؟
تهیونگ « ببین بورام... من... لعنتی باید از من فاصله بگیری
بورام « چی؟ اما اخه چرا؟
تهیونگ « نمیتونم بیشتر از این چیزی بگم فقط از من دور شو! نمیتونم بین تو و مینجی یه نفر رو انتخاب کنم! تو خواهر هوپی هیونگی اگه بلایی سرت بیاد.....
_تهیونگ بدجور بهم ریخته بود! بعد از دیدار دیشبش با مردی که دشمن خونیش بود اینطور آشفته شده بود ! قرار نبود اینجوری بشه... این جزوه نقشه نبود... تهیونگ پسر یکی از تاجران کره ای بود که برای مافیا کار میکرد... بعد از مرگ پدرش رئیس اون باند تهیونگ رو به عنوان پسرش بزرگ کرد! همون پسری که اون شب با بورام ملاقات کرد... تهیونگ برخلاف اون قاتل قلب مهربونی داشت... اون شب بعد از اینکه بورام رو فراری داد کلی تنبیه شد! دایه مهربونش به خاطر خطای اون کشته شد... نقاب نقره ای ازش خواست با نقشه وارد زندگی بورام بشه و برای همیشه نفس هاش رو قطع کنه! همه چی خوب و حساب شده بود اما احساسات آدمی قابل پیش بینی نیست... وقتی به خودش اومد وابسته دوستاش شده بود ! بعد از سالها فهمید خانواده داره که همه جا مراقبشن اما این حس خوب زیاد دووم نیورد
شب قبل //
نقاب نقره ای « حواست هست چه غلطی میکنی پسره ی احمق!!! چرا از شر اون دختر خلاص نمیشی؟؟؟؟
تهیونگ « به... من... به من فرصت بده رئیس..
یونگی « تهیونگ! نمیدونم میشه اسمش رو دوست گذاشت یا نه! یه زمانی دوست بودیم اما الان نمیدونم دقیقا کجای زندگیمه ! مخالفه یا موافق
بورام « نمیفهمم چی میگی
یونگی « ببین بورام... من قبل از اینکه مدیریت شرکت بشم یه کار دیگه داشتم ... من و تهیونگ و جین هیونگ... یه... یه باند بودیم!
بورام « ت... تو مافیا بودی یونگی؟؟؟؟؟
یونگی « اره... اما وقتی پدرم متوجه شد از ما خواست باند رو منحل کنیم و ازش دست بکشیم... من و جین کنار کشیدیم اما تهیونگ! اون.. اون پر از نفرت بود! قبول نکرد و مدیریت باند رو بدست گرفت... بعد از دعوای شدیدی که به خاطر این باند داشتیم دیگه رابطه ما به خوبی گذشته نشد...
بورام « اما اون بازم دوست توعه... چرا میگی ممکنه دشمن ما باشه؟ اصلا من و کوک و تهیونگ با هم دوست بودیم
یونگی « چطور یه ادم دوست خودشو نمیشناسه؟
بورام « اخه.. اخه ته خیلی عوض شده!
یونگی « اره... اون آدمی که فکر میکنیم نیست چون بعد از اینکه از اون باند لعنتی خارج شدم فهمیدم ته خودش جانشین یه باند بزرگ قاچاقه... نمیتونستم بیشتر از این راجبش تحقیق کنم اما الان لازمه بدونم اون دقیقا کیه!
فلش بک به سال آخر دبیرستان //
بورام « کلافه به تهیونگی که مقابلم رژه میرفت زل زدم... چشماش قرمز بود و موهای درهمش نشون میداد شب خوبی رو پشت سر نذاشته... نمیخواهی حرف بزنی ته؟
تهیونگ « ببین بورام... من... لعنتی باید از من فاصله بگیری
بورام « چی؟ اما اخه چرا؟
تهیونگ « نمیتونم بیشتر از این چیزی بگم فقط از من دور شو! نمیتونم بین تو و مینجی یه نفر رو انتخاب کنم! تو خواهر هوپی هیونگی اگه بلایی سرت بیاد.....
_تهیونگ بدجور بهم ریخته بود! بعد از دیدار دیشبش با مردی که دشمن خونیش بود اینطور آشفته شده بود ! قرار نبود اینجوری بشه... این جزوه نقشه نبود... تهیونگ پسر یکی از تاجران کره ای بود که برای مافیا کار میکرد... بعد از مرگ پدرش رئیس اون باند تهیونگ رو به عنوان پسرش بزرگ کرد! همون پسری که اون شب با بورام ملاقات کرد... تهیونگ برخلاف اون قاتل قلب مهربونی داشت... اون شب بعد از اینکه بورام رو فراری داد کلی تنبیه شد! دایه مهربونش به خاطر خطای اون کشته شد... نقاب نقره ای ازش خواست با نقشه وارد زندگی بورام بشه و برای همیشه نفس هاش رو قطع کنه! همه چی خوب و حساب شده بود اما احساسات آدمی قابل پیش بینی نیست... وقتی به خودش اومد وابسته دوستاش شده بود ! بعد از سالها فهمید خانواده داره که همه جا مراقبشن اما این حس خوب زیاد دووم نیورد
شب قبل //
نقاب نقره ای « حواست هست چه غلطی میکنی پسره ی احمق!!! چرا از شر اون دختر خلاص نمیشی؟؟؟؟
تهیونگ « به... من... به من فرصت بده رئیس..
۱۴۶.۶k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.