صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت37
چند روز بعد*
[ساعتِ 07:5 دقیقهٔ صبح°]
°از زبان دازای»
همراه ـه جک داشتیم سمت ـه مدرسه میرفتیم، که جک چشمش به یه مغازه افتاد ـو سریع سمت ـه مغازه دویید.
چشمامو تو حدقه چرخوندم ـو سمتش رفتم، این مغازه قبلا اینجا نبود اولین باره اینجا میبینمش.
جک با ذوق سمتم برگشت ـو گفت: این مغازه ـرو تازه باز کردن، خیلی منتظر بودم که بازش کنن.
این حرفو که زد سریع رفت داخل ـه مغازه.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو منم داخل ـه مغازه شدم ـو گفتم: جک همین الانشم خیلی دیر کردیم..
با دیدن ـه مغازه کمی تعجب کردم ـو خودمم سمت ـه وسایلاش رفتم، خیلی قشنگ بودن.
هرچیزی که مربوط به کریسمس میشد داخل ـه این مغازه پیدا میشد.
لبخندی زدم که صاحب مغازه گفت: خوش اومدین، میتونین هرچیزی که مربوط به شب ـه کریسمس هست ـرو اینجا پیدا کنین! چیزی خواستین در خدمتم.
سری تکون دادم ـو گفتم: ممنون.
مغازه شلوغ بود، حتی بابت ـه اینکه تازه باز شده بود.
حدود ـه نیم ساعت با جک گرم ـه نگاه کردن به وسایلا بودیم که یه دفعه یادم اومد مدرسمون زیادی دیر شده.
دست ـه جک ـو گرفتم ـو با سرعتی که حتی تا به الان نمیدونستم دارم، از مغازه بیرون اومدم ـو سمت ـه مدرسه دوییدم.
جک با عصبانیت گفت: اوی ارومتر! چرا نذاشتی نگا کنم؟
همونطور که داشتیم سمت ـه مدرسه میدوییدیم گفتم: دیرمون شده یه نگا به ساعتت بنداز.
با حرفی که زدم با استرس گفت: واای، پاک یادم رفته بود!
فقط با پنج دقیقه دوییدن رسیدیم مدرسه.
داخل رفتیم ـو سمت ـه کلاسمون رفتیم.
بخاطر زیاد دوییدنمون به نفس نفس افتادیم.
در زدم ـو بعداز اینکه اجازه ی داخل رفتن داد، درو باز کردم ـو گفتم: صبتون بخیر استاد، متاسفم دیر کردم راستش...
بدون ـه اینکه نگامون کنه گفت: بیایین تو.
داخل رفتیم ـو سرجامون نشستیم که گفت: دیگه تکرار نشه.
«زنگ تفریح°»
با جک از کلاس بیرون رفتیم ـو سمت ـه کلاس ـه چویا رفتیم.
وقتی رسیدیم، داخل رفتیم ـو با دیدنش کمی تعجب کردم.
ارنجشو روی میز گذاشته بود ـودستاشو تو هم قفل کرده بود ـو روی پیشونیش گذاشته بود.
انگار حالش خوب نبود.
سمتش رفتم ـو کمی خم شدم ـو گفتم: چویا، چیزی شده؟
دستشو برداشت ـو سرشو بالا اورد ـو لبخندی زد.
سرشو به معنای منفی تکون داد که گفتم: مطمئنی؟
دفترچه ـشو بیرون اورد ـو داخل ـش چیزی نوشت ـو نشون داد:
•من حالم خوبه فقط کمی سرم درد میکنه چیز مهمی نیست☆
لبخندی زدم که جک روی میز ـه جلویی ـه چویا نشست ـو گفت: کاش هنوز توی کلاسمون بودی!
چویا سری تکون داد که گفتم: همینکه اخراج نشده خوبه!
جک یجوری بهم نگاه کرد که انگار طلب کارم، گفت: خوب که همین تو بودی باعث شدی چویا بیوفته تو این کلاس.
چند بار پلک زدم ـو خواستم حرفی بزنم ولی با دیدن ـه چویا حرفمو خوردم.
خیلی... مظلومه!
لبخندی زدم ـو گفتم: بیایید مسابقه ی نقاشی.
چویا سرشو سمتم چرخوند ـو سوالی نگام کرد که خواستم حرفی بزنم ولی بجاش جک گفت: هرکودوممون یه دفتر برمیداریم ـو یه نقاشی میکشیم، مال ـه هرکی بهتر شده بود اون برنده ـس.
چویا سری تکون داد که سه تامون یه برگه برداشتیم ـو شروع کردیم به فکر کردن که چی بکشیم.
بعداز چند دقیقه بلاخره من نقاشیمو کشیدم ـو منتظر موندم تا جک و چویاعم بکشن که دیدم جک دست از نقاشی برداشت.
پس فقط چویا مونده.
بعداز چند دقیقه چویاهم نقاشیشو کشید.
با لبخند گفتم: خیله خوب وقتشه نقاشیامونو نشون بدیم.
اول خودم برگه رو برگردوندم ـو نقاشیو نشون دادم.
با پوزخند ـه گفتم: شاهکار ـه مگنه؟ اسمشو گذاشتم پاچه گیر.
هم جک هم چویا هردوشون خندشون گرفت. حق داشتن، یه سگ کشیده بودم انگار فلج اطفال داشت.
جک هم نقاشی ـشو نشون داد، اونم یه گربه کشیده بود.
با لبخند گفتم: خیلی قشنگ شده!
جک لبخندی زد که هردومون به چویا نگا کردیم ـو منتظر موندیم نقاشیو نشون بده.
کمی گونه هاش گل انداخت، دفترو جلو صورتش گرفت ـو نقاشیو نشون داد.
با نقاشی ای که کشیده بود تعجب کردم.
جک ـو کشیده بود، طراحی ـش حرف نداره!
جک پرید ـو چویا رو کشید تو بغلش ـو کلی ذوق کرد ـو گفت: تو برنده شدییییی!!!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت37
چند روز بعد*
[ساعتِ 07:5 دقیقهٔ صبح°]
°از زبان دازای»
همراه ـه جک داشتیم سمت ـه مدرسه میرفتیم، که جک چشمش به یه مغازه افتاد ـو سریع سمت ـه مغازه دویید.
چشمامو تو حدقه چرخوندم ـو سمتش رفتم، این مغازه قبلا اینجا نبود اولین باره اینجا میبینمش.
جک با ذوق سمتم برگشت ـو گفت: این مغازه ـرو تازه باز کردن، خیلی منتظر بودم که بازش کنن.
این حرفو که زد سریع رفت داخل ـه مغازه.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو منم داخل ـه مغازه شدم ـو گفتم: جک همین الانشم خیلی دیر کردیم..
با دیدن ـه مغازه کمی تعجب کردم ـو خودمم سمت ـه وسایلاش رفتم، خیلی قشنگ بودن.
هرچیزی که مربوط به کریسمس میشد داخل ـه این مغازه پیدا میشد.
لبخندی زدم که صاحب مغازه گفت: خوش اومدین، میتونین هرچیزی که مربوط به شب ـه کریسمس هست ـرو اینجا پیدا کنین! چیزی خواستین در خدمتم.
سری تکون دادم ـو گفتم: ممنون.
مغازه شلوغ بود، حتی بابت ـه اینکه تازه باز شده بود.
حدود ـه نیم ساعت با جک گرم ـه نگاه کردن به وسایلا بودیم که یه دفعه یادم اومد مدرسمون زیادی دیر شده.
دست ـه جک ـو گرفتم ـو با سرعتی که حتی تا به الان نمیدونستم دارم، از مغازه بیرون اومدم ـو سمت ـه مدرسه دوییدم.
جک با عصبانیت گفت: اوی ارومتر! چرا نذاشتی نگا کنم؟
همونطور که داشتیم سمت ـه مدرسه میدوییدیم گفتم: دیرمون شده یه نگا به ساعتت بنداز.
با حرفی که زدم با استرس گفت: واای، پاک یادم رفته بود!
فقط با پنج دقیقه دوییدن رسیدیم مدرسه.
داخل رفتیم ـو سمت ـه کلاسمون رفتیم.
بخاطر زیاد دوییدنمون به نفس نفس افتادیم.
در زدم ـو بعداز اینکه اجازه ی داخل رفتن داد، درو باز کردم ـو گفتم: صبتون بخیر استاد، متاسفم دیر کردم راستش...
بدون ـه اینکه نگامون کنه گفت: بیایین تو.
داخل رفتیم ـو سرجامون نشستیم که گفت: دیگه تکرار نشه.
«زنگ تفریح°»
با جک از کلاس بیرون رفتیم ـو سمت ـه کلاس ـه چویا رفتیم.
وقتی رسیدیم، داخل رفتیم ـو با دیدنش کمی تعجب کردم.
ارنجشو روی میز گذاشته بود ـودستاشو تو هم قفل کرده بود ـو روی پیشونیش گذاشته بود.
انگار حالش خوب نبود.
سمتش رفتم ـو کمی خم شدم ـو گفتم: چویا، چیزی شده؟
دستشو برداشت ـو سرشو بالا اورد ـو لبخندی زد.
سرشو به معنای منفی تکون داد که گفتم: مطمئنی؟
دفترچه ـشو بیرون اورد ـو داخل ـش چیزی نوشت ـو نشون داد:
•من حالم خوبه فقط کمی سرم درد میکنه چیز مهمی نیست☆
لبخندی زدم که جک روی میز ـه جلویی ـه چویا نشست ـو گفت: کاش هنوز توی کلاسمون بودی!
چویا سری تکون داد که گفتم: همینکه اخراج نشده خوبه!
جک یجوری بهم نگاه کرد که انگار طلب کارم، گفت: خوب که همین تو بودی باعث شدی چویا بیوفته تو این کلاس.
چند بار پلک زدم ـو خواستم حرفی بزنم ولی با دیدن ـه چویا حرفمو خوردم.
خیلی... مظلومه!
لبخندی زدم ـو گفتم: بیایید مسابقه ی نقاشی.
چویا سرشو سمتم چرخوند ـو سوالی نگام کرد که خواستم حرفی بزنم ولی بجاش جک گفت: هرکودوممون یه دفتر برمیداریم ـو یه نقاشی میکشیم، مال ـه هرکی بهتر شده بود اون برنده ـس.
چویا سری تکون داد که سه تامون یه برگه برداشتیم ـو شروع کردیم به فکر کردن که چی بکشیم.
بعداز چند دقیقه بلاخره من نقاشیمو کشیدم ـو منتظر موندم تا جک و چویاعم بکشن که دیدم جک دست از نقاشی برداشت.
پس فقط چویا مونده.
بعداز چند دقیقه چویاهم نقاشیشو کشید.
با لبخند گفتم: خیله خوب وقتشه نقاشیامونو نشون بدیم.
اول خودم برگه رو برگردوندم ـو نقاشیو نشون دادم.
با پوزخند ـه گفتم: شاهکار ـه مگنه؟ اسمشو گذاشتم پاچه گیر.
هم جک هم چویا هردوشون خندشون گرفت. حق داشتن، یه سگ کشیده بودم انگار فلج اطفال داشت.
جک هم نقاشی ـشو نشون داد، اونم یه گربه کشیده بود.
با لبخند گفتم: خیلی قشنگ شده!
جک لبخندی زد که هردومون به چویا نگا کردیم ـو منتظر موندیم نقاشیو نشون بده.
کمی گونه هاش گل انداخت، دفترو جلو صورتش گرفت ـو نقاشیو نشون داد.
با نقاشی ای که کشیده بود تعجب کردم.
جک ـو کشیده بود، طراحی ـش حرف نداره!
جک پرید ـو چویا رو کشید تو بغلش ـو کلی ذوق کرد ـو گفت: تو برنده شدییییی!!!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۶.۹k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.