ᵐᵉᵐᵒʳʸ ⁷
ᵐᵉᵐᵒʳʸ ⁷
میگفت به خاطر تصادف خطرناکی که از قصد بود تا نسل ما رو منقرض کنند... تا برادرم بمیره...من حافظم رو از دست داده بودم...
ولی فکر کنم...این خاطرات دوباره داره تو ذهن من آشکار میشه...
کمی بعد سردردم خوب شده بود و با باز کردن چشمام متوجه شدم هوا روشن شده و ماشینا کم کم تو جواده دیده میشدن...
سرعتش خیلی زیاد بود و میترسیدم اما بهش چیزی نگفتم و سفت تر بغلش کردم...
معلوم نبود کجا میره و من خیلی گشنم بود...
حدود یک ربع بعد به رستوران کوچیکی رسیدیم که بغل پمپ بنزین قرار داشت...
موتورشو پارت و کرد و پیاده شدم... تو این زمانی که میخواست پیاده شه نگاش کردم...
ات: خیلی بی تربیتی*کلافه*
کوک: چرا اون وقت؟؟
ات: مثلا دختر...
انگشت اشارشو جلوی دهنم گذاشتو مانع حرف زدنم شد...
ات: باشه حالا انگار چیه مثلا باید اون کلاه کاسکتو به من میدادی تا خودت!
کوک: تو راننده ای؟
ات: خب...نه...
کوک: شرط اول با رانندست
ات: چه ربطی دارههه*در حال فشار خوردن*
کوک: انقد غر غر نکن بیا بریم یه چیزی بخوریم...
دیگه حرفی نزدم تا پیاده شه...بعد از دراوردن کلاه کاسکتو پیاده شدن... ماسک سفیدی بهم داد و بعد از اینکه اونو روی صورتم گذاشتم دستمو از جیبم درد اورد و تو جیب خودش گذاشت...
ات: این دقیقا چه کاریه؟
کوک: به تو مربوطه؟
ات:*عصبی. چشم غره*
کوک: کلامیم اونجا صحبت نمیکنی
ات: امر دیگه؟
به سمت رستوران کوچیک و جمع و جور رفت و جلوی میز یه صبحونه معمولی سفارش داد و روی یکی از میز و صندلی ها نشستیم...
کوک: هی تو...چند سالته؟
ات: یعنی نمیدونی چند سالمه؟
کوک: خنگ، وقتی ازت میپرسم یعنی میدونم؟*پوزخند*
ات: چی گفتی؟*اخم*
کوک: گفتم...خنگ...وقتی ازت میپرسم یعنی میدونم؟
ات: فکر کدم اعدام برای این حرفت بس باشه؟
کوک: فعلا که دست منی پس خوب دقتکن چی بهم میگی
ات:*چشم غره*
کمی بعد غذا رو اوردن...
میگفت به خاطر تصادف خطرناکی که از قصد بود تا نسل ما رو منقرض کنند... تا برادرم بمیره...من حافظم رو از دست داده بودم...
ولی فکر کنم...این خاطرات دوباره داره تو ذهن من آشکار میشه...
کمی بعد سردردم خوب شده بود و با باز کردن چشمام متوجه شدم هوا روشن شده و ماشینا کم کم تو جواده دیده میشدن...
سرعتش خیلی زیاد بود و میترسیدم اما بهش چیزی نگفتم و سفت تر بغلش کردم...
معلوم نبود کجا میره و من خیلی گشنم بود...
حدود یک ربع بعد به رستوران کوچیکی رسیدیم که بغل پمپ بنزین قرار داشت...
موتورشو پارت و کرد و پیاده شدم... تو این زمانی که میخواست پیاده شه نگاش کردم...
ات: خیلی بی تربیتی*کلافه*
کوک: چرا اون وقت؟؟
ات: مثلا دختر...
انگشت اشارشو جلوی دهنم گذاشتو مانع حرف زدنم شد...
ات: باشه حالا انگار چیه مثلا باید اون کلاه کاسکتو به من میدادی تا خودت!
کوک: تو راننده ای؟
ات: خب...نه...
کوک: شرط اول با رانندست
ات: چه ربطی دارههه*در حال فشار خوردن*
کوک: انقد غر غر نکن بیا بریم یه چیزی بخوریم...
دیگه حرفی نزدم تا پیاده شه...بعد از دراوردن کلاه کاسکتو پیاده شدن... ماسک سفیدی بهم داد و بعد از اینکه اونو روی صورتم گذاشتم دستمو از جیبم درد اورد و تو جیب خودش گذاشت...
ات: این دقیقا چه کاریه؟
کوک: به تو مربوطه؟
ات:*عصبی. چشم غره*
کوک: کلامیم اونجا صحبت نمیکنی
ات: امر دیگه؟
به سمت رستوران کوچیک و جمع و جور رفت و جلوی میز یه صبحونه معمولی سفارش داد و روی یکی از میز و صندلی ها نشستیم...
کوک: هی تو...چند سالته؟
ات: یعنی نمیدونی چند سالمه؟
کوک: خنگ، وقتی ازت میپرسم یعنی میدونم؟*پوزخند*
ات: چی گفتی؟*اخم*
کوک: گفتم...خنگ...وقتی ازت میپرسم یعنی میدونم؟
ات: فکر کدم اعدام برای این حرفت بس باشه؟
کوک: فعلا که دست منی پس خوب دقتکن چی بهم میگی
ات:*چشم غره*
کمی بعد غذا رو اوردن...
۵۲۱
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.