ولی اون باتنش فرق داره ( پارت چهارم )
بعد از این که تهیونگ کوک رو آروم کرد گفت : ملت چقدر هیز شدن .
کوک گفت : من میخوام برم قدم بزنم میای ؟
تهیونگ گفت : نوچ حال ندارم .
کوک رفت ،
ویو تهیونگ :
خب بالاخره رفت (خنده میکنه) پایان ویو تهیونگ .
ویو جونگ کوک :
از خونه زدم بیرون ، مردی به سمتم آمد و گفت : تو جونگ کوک هستی؟
من گفتم : ام بله چطور ؟
گفت : تو با پسر من تو رابطه ای مگه نه ؟
گفتم : شما پدر....ته...تهیونگ هستین؟!؟؟؟
گفت : آره ، و ازت میخوام که ازش جدا بشی
من گفتم : ولی من دوستش...
گفت : هیچی نگو برام مهم نیست ! اگه ببینم بازم داری با پسر من وارد رابطه میشی خودم میکشمت . و بعد رفت . بغض کرده بودم رفتم سمت پارک و نشستم . حسابی ترسیده بودم اما مثل این که باید این کارو میکردم ...... شاید حسم فقط ی هوس بوده .
بعد ی مدت راه افتادم که برسم به خونه .
پایان ویو جونگ کوک .
وقتی بالاخره کوک رسید خونه دید همه جا تاریکه یکدفعه برق را روشن کرد و تهیونگ کلی گل روی سرش ریخت و رو سرش کلاه تولد گذاشت . چون تولدش بود . کوک شروع کرد که به بغض کردن . تهیونگ گفت : بیخیال کلی برای اینجا زحمت کشیدم گریه نکنی هااااا . کوک گفت : ببین وی ... شاید حسم به تو فقط ی هوس بوده .... یعنی من واقعا تو رو دوست ندارم . تهیونگ گفت : چی ؟ چی داری میگی ؟
کوک گفت : دیگه نمیتونیم باهم باشیم ، لطفاً با احترام بهت میگم از خونه من برو بیرون . تهیونگ گفت : ولی ... ولی آخه .
کوک با عصبانیت گفت : ولی آخه نکن ! گمشو برو بیرون ! . تهیونگ وسایلش رو برداشت و آروم گریه کرد و رفت .
ویو کوک :
وقتی رفت از عذاب وجدان داشتم میمردم . نه من هنوز دوستش دارم ...... من نمیتونم فراموشش کنم نه نمیشه . شروع کردم به گریه کردن تا خود صبح . پایان ویو کوک .
ویو تهیونگ :
اون منو از خونه بیرون کرد..... اصلا نمیدونم چرا ..... یعنی فقط میخواست با احساسات من بازی کنه ؟ نه خیلی قیافش ناراحت بود.... حتما چیزی شده .... نه ! امکان نداره .....!
تا پارت بعدی همچنان خودتان را جر بدهید🤝🏻
کوک گفت : من میخوام برم قدم بزنم میای ؟
تهیونگ گفت : نوچ حال ندارم .
کوک رفت ،
ویو تهیونگ :
خب بالاخره رفت (خنده میکنه) پایان ویو تهیونگ .
ویو جونگ کوک :
از خونه زدم بیرون ، مردی به سمتم آمد و گفت : تو جونگ کوک هستی؟
من گفتم : ام بله چطور ؟
گفت : تو با پسر من تو رابطه ای مگه نه ؟
گفتم : شما پدر....ته...تهیونگ هستین؟!؟؟؟
گفت : آره ، و ازت میخوام که ازش جدا بشی
من گفتم : ولی من دوستش...
گفت : هیچی نگو برام مهم نیست ! اگه ببینم بازم داری با پسر من وارد رابطه میشی خودم میکشمت . و بعد رفت . بغض کرده بودم رفتم سمت پارک و نشستم . حسابی ترسیده بودم اما مثل این که باید این کارو میکردم ...... شاید حسم فقط ی هوس بوده .
بعد ی مدت راه افتادم که برسم به خونه .
پایان ویو جونگ کوک .
وقتی بالاخره کوک رسید خونه دید همه جا تاریکه یکدفعه برق را روشن کرد و تهیونگ کلی گل روی سرش ریخت و رو سرش کلاه تولد گذاشت . چون تولدش بود . کوک شروع کرد که به بغض کردن . تهیونگ گفت : بیخیال کلی برای اینجا زحمت کشیدم گریه نکنی هااااا . کوک گفت : ببین وی ... شاید حسم به تو فقط ی هوس بوده .... یعنی من واقعا تو رو دوست ندارم . تهیونگ گفت : چی ؟ چی داری میگی ؟
کوک گفت : دیگه نمیتونیم باهم باشیم ، لطفاً با احترام بهت میگم از خونه من برو بیرون . تهیونگ گفت : ولی ... ولی آخه .
کوک با عصبانیت گفت : ولی آخه نکن ! گمشو برو بیرون ! . تهیونگ وسایلش رو برداشت و آروم گریه کرد و رفت .
ویو کوک :
وقتی رفت از عذاب وجدان داشتم میمردم . نه من هنوز دوستش دارم ...... من نمیتونم فراموشش کنم نه نمیشه . شروع کردم به گریه کردن تا خود صبح . پایان ویو کوک .
ویو تهیونگ :
اون منو از خونه بیرون کرد..... اصلا نمیدونم چرا ..... یعنی فقط میخواست با احساسات من بازی کنه ؟ نه خیلی قیافش ناراحت بود.... حتما چیزی شده .... نه ! امکان نداره .....!
تا پارت بعدی همچنان خودتان را جر بدهید🤝🏻
۳.۵k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.