pawn/پارت ۱۹۱
بعد از برگشتشون جیسو رفت...
یوجین خوابیده بود...درست سر همون تایمی که
ا/ت همیشه میخوابوندش...
به سمت اتاقش میرفت که لباسشو عوض کنه...
هنوز نرسیده به اتاق، تهیونگ دستشو گرفت... و پشتشو آروم به دیوار تکیه داد...
تا حد ممکن به صورتش نزدیک شد و به چشماش خیره شد...
تهیونگ: اونجا نرو...
ا/ت به خوبی متوجه منظور تهیونگ شده بود... ولی شنیدن صدای خمارش که پر از تمنای خواستن بود رو نمیتونست نادیده بگیره... نگاه خیرش زیر سایبون مژه هاش به سادگی به عمق وجودش نفوذ میکرد...
ا/ت با حالتی که تظاهر میکرد متوجه منظورش نشده پرسید: چرا؟ میخوام لباسمو عوض کنم
تهیونگ: خب... من میتونم کمکت کنم...
ا/ت لبخندی زد...
ا/ت: داری بهم پیشنهاد بی شرمانه میدی؟
تهیونگ: نه... پیشنهاد عاشقانه س... دلم لک زده برات
ا/ت: پس... قبولش میکنم
تهیونگ: البته... اینم بگم... حالا که قبول کردی... بعدا نمیتونی بیای بهم اعتراض کنی هااا
ا/ت: یعنی چی؟
تهیونگ: یعنی خب... انتظار ملایمت نداشته باش... پنج ساله ازت دور بودم
ا/ت: م... من پشیمون شدم
تهیونگ: متاسفم... دیره شده عشقم...
براید استایل بغلش کرد و به سمت اتاق بردش...
*************************************
صبح روز بعد...
ساعت ۹ بود...
پرستار با سینی روی دستش در اتاق بیماری رو باز کرد که پنج سال اینجا بود...
کیم سویول!
نه از اتاقش بیرون میرفت...
نه حرف بخصوصی میزد...
و نه چیزی درخواست میکرد...
یا جلوی پنجره خیره به در حیاط مینشست... یا روی تختش زانوهاشو بغل میگرفت و غرق فکر میشد...
تنها چیزی که گهگاهی میگفت این بود که درخواست تلفن میکرد... اونم به اشخاصی که هرگز جوابشو نمیدادن...
پرستارها مانع تلفن زدنش نمیشدن... این بیمار تنها کسی بود که توی این آسایشگاه روانی از همه بی آزارتر بود...
با دیدن پرستار و سینی صبحانه ای که همیشه چاییش سرد بود به آرومی گفت: میشه تلفن بزنم؟
پرستار: خسته نشدی از بس تماس گرفتی و جواب ندادن؟
سویول: میشه تلفن بزنم؟...
پرستار سرشو به نشونه تأسف تکون داد...
پرستار: باشه...
و گوشیشو از جیبش بیرون آورد و سمتش گرفت...
با دستای لرزونش گوشی رو ازش گرفت... و از زیر تشکش تیکه کاغذی که چن تا شماره رو روش نوشته بود بیرون آورد...
قبلا از حفظ شماره میگرفت... ولی از یه جایی به بعد میترسید فراموششون کنه...
برای همین نوشته بودشون...
مأیوسانه شماره ی برادر کوچیکترشو گرفت...
وقتی تلفن بوق میخورد چشماشو بست و از مسیح خواست جواب بده....
*************
خواب مونده بودن... با صدای تلفن جفتشون از خواب پریدن...
تهیونگ دستشو روی میز کنارش زد و این دفعه بدون اینکه به شماره نگاه کنه جواب داد...
تهیونگ: الو؟....
سویول با شنیدن صداش بغض کرد... انگشتاشو توی دهنش برد... بغضش شکست... باورش نمیشد تهیونگ جواب داد...
هیجانش باعث شده بود زبونش بند بیاد...
تهیونگ از اینکه صدایی نشنید متعجب شد... صفحه ی گوشیشو جلوی چشمش گرفت.... ولی به زور چشماشو باز کرده بود... دوباره دم گوشش برد...
تهیونگ: الو؟... چرا صحبت نمیکنی؟
سویول: ت...ته...
با اولین صدایی که از دهنش خارج شد تشخیص داد کیه!...
گوشیو بی درنگ قطع کرد و روی تخت انداخت...
ا/ت با دیدنش متعجب پرسید: کی بود؟ چرا عصبانی شدی؟....
به نقطه نامعلومی خیره شده بود...
تهیونگ: سویول!....
ا/ت پتوشو بالاتر کشید... زیر بغلش نگهش داشت...
دستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت...
ا/ت: پس چرا قطعش کردی؟
تهیونگ: نمیتونم باهاش حرف بزنم
ا/ت: چرا عزیزم؟... این درسته؟
تهیونگ: داغ یوجین هیچوقت سرد نمیشه!... و مقصرش سویوله!
ا/ت: اما... اون از همه بیشتر تاوان داده... تاوانی سنگین تر اشتباهش!... کافی نیست؟
تهیونگ: نمیدونم
ا/ت: بریم پیشش
تهیونگ: بریم؟ یعنی چی؟
ا/ت: یعنی منم میام
تهیونگ: نه!
ا/ت: ولی اگر چویی ا/ت بخواد تورو مجبور به کاری کنه میتونه!... در واقع تنها کسی که میتونه مجبورت کنه منم!
یوجین خوابیده بود...درست سر همون تایمی که
ا/ت همیشه میخوابوندش...
به سمت اتاقش میرفت که لباسشو عوض کنه...
هنوز نرسیده به اتاق، تهیونگ دستشو گرفت... و پشتشو آروم به دیوار تکیه داد...
تا حد ممکن به صورتش نزدیک شد و به چشماش خیره شد...
تهیونگ: اونجا نرو...
ا/ت به خوبی متوجه منظور تهیونگ شده بود... ولی شنیدن صدای خمارش که پر از تمنای خواستن بود رو نمیتونست نادیده بگیره... نگاه خیرش زیر سایبون مژه هاش به سادگی به عمق وجودش نفوذ میکرد...
ا/ت با حالتی که تظاهر میکرد متوجه منظورش نشده پرسید: چرا؟ میخوام لباسمو عوض کنم
تهیونگ: خب... من میتونم کمکت کنم...
ا/ت لبخندی زد...
ا/ت: داری بهم پیشنهاد بی شرمانه میدی؟
تهیونگ: نه... پیشنهاد عاشقانه س... دلم لک زده برات
ا/ت: پس... قبولش میکنم
تهیونگ: البته... اینم بگم... حالا که قبول کردی... بعدا نمیتونی بیای بهم اعتراض کنی هااا
ا/ت: یعنی چی؟
تهیونگ: یعنی خب... انتظار ملایمت نداشته باش... پنج ساله ازت دور بودم
ا/ت: م... من پشیمون شدم
تهیونگ: متاسفم... دیره شده عشقم...
براید استایل بغلش کرد و به سمت اتاق بردش...
*************************************
صبح روز بعد...
ساعت ۹ بود...
پرستار با سینی روی دستش در اتاق بیماری رو باز کرد که پنج سال اینجا بود...
کیم سویول!
نه از اتاقش بیرون میرفت...
نه حرف بخصوصی میزد...
و نه چیزی درخواست میکرد...
یا جلوی پنجره خیره به در حیاط مینشست... یا روی تختش زانوهاشو بغل میگرفت و غرق فکر میشد...
تنها چیزی که گهگاهی میگفت این بود که درخواست تلفن میکرد... اونم به اشخاصی که هرگز جوابشو نمیدادن...
پرستارها مانع تلفن زدنش نمیشدن... این بیمار تنها کسی بود که توی این آسایشگاه روانی از همه بی آزارتر بود...
با دیدن پرستار و سینی صبحانه ای که همیشه چاییش سرد بود به آرومی گفت: میشه تلفن بزنم؟
پرستار: خسته نشدی از بس تماس گرفتی و جواب ندادن؟
سویول: میشه تلفن بزنم؟...
پرستار سرشو به نشونه تأسف تکون داد...
پرستار: باشه...
و گوشیشو از جیبش بیرون آورد و سمتش گرفت...
با دستای لرزونش گوشی رو ازش گرفت... و از زیر تشکش تیکه کاغذی که چن تا شماره رو روش نوشته بود بیرون آورد...
قبلا از حفظ شماره میگرفت... ولی از یه جایی به بعد میترسید فراموششون کنه...
برای همین نوشته بودشون...
مأیوسانه شماره ی برادر کوچیکترشو گرفت...
وقتی تلفن بوق میخورد چشماشو بست و از مسیح خواست جواب بده....
*************
خواب مونده بودن... با صدای تلفن جفتشون از خواب پریدن...
تهیونگ دستشو روی میز کنارش زد و این دفعه بدون اینکه به شماره نگاه کنه جواب داد...
تهیونگ: الو؟....
سویول با شنیدن صداش بغض کرد... انگشتاشو توی دهنش برد... بغضش شکست... باورش نمیشد تهیونگ جواب داد...
هیجانش باعث شده بود زبونش بند بیاد...
تهیونگ از اینکه صدایی نشنید متعجب شد... صفحه ی گوشیشو جلوی چشمش گرفت.... ولی به زور چشماشو باز کرده بود... دوباره دم گوشش برد...
تهیونگ: الو؟... چرا صحبت نمیکنی؟
سویول: ت...ته...
با اولین صدایی که از دهنش خارج شد تشخیص داد کیه!...
گوشیو بی درنگ قطع کرد و روی تخت انداخت...
ا/ت با دیدنش متعجب پرسید: کی بود؟ چرا عصبانی شدی؟....
به نقطه نامعلومی خیره شده بود...
تهیونگ: سویول!....
ا/ت پتوشو بالاتر کشید... زیر بغلش نگهش داشت...
دستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت...
ا/ت: پس چرا قطعش کردی؟
تهیونگ: نمیتونم باهاش حرف بزنم
ا/ت: چرا عزیزم؟... این درسته؟
تهیونگ: داغ یوجین هیچوقت سرد نمیشه!... و مقصرش سویوله!
ا/ت: اما... اون از همه بیشتر تاوان داده... تاوانی سنگین تر اشتباهش!... کافی نیست؟
تهیونگ: نمیدونم
ا/ت: بریم پیشش
تهیونگ: بریم؟ یعنی چی؟
ا/ت: یعنی منم میام
تهیونگ: نه!
ا/ت: ولی اگر چویی ا/ت بخواد تورو مجبور به کاری کنه میتونه!... در واقع تنها کسی که میتونه مجبورت کنه منم!
۳۸.۲k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.