عشق خوناشامی من پارت ۳۶
عشق خوناشامی من پارت ۳۶
ویو ا/ت
از خواب بیدار شدم جونگکوک پیشم نبود چرخیدم دیدم جلوی آینه داره لباسش رو مرتب میکنه که داخل اینه چشمش به من افتاد
جونگکوک: به به سلام به همسر قشنگم صب بخیر
ا/ت :خنده
سلام کجا میری
جونگکوک: یکم کار دارم میرم بیرون قراره میکاپرا بیان حاضرت کنن منم غروب میام دنبالت که بریم سمت محل عروسی
ا/ت: باشه
جونگکوک: حالا پاشو زودتر صبحونهات رو بخور که الآن میکاپرا میان
ا/ت: باشه
جونگکوک رفت منم کار هام رو کردم رفتم صبحونه خوردم که میکاپرا اومدن یه عالمه موهام رو کشیدن خیلی ازیت شدم شیطونه میگه الآن خونشو بخورم( تازه خوناشام شده جو داره بچه😂)
نزدیک غروب بود منم حاضر بودم و منتظر جونگکوک بودم که اومد
وقتی منو دید دهنش باز موند ولی از حق نگذریم خودشم خیلی خوب شده بود بله شوهر منه دیگه
جونگکوک: ا/ت واقعا خودتی چه خوب شدی
ا/ت: تو هم خیلی خوب شدی
جونگکوک و ا/ت رفتن و سوار ماشین شدن
ویو ا/ت
خیلی خوشحال بودم امروز بهترین روز زندگیم بود تو ماشین بودیم و داشتیم به محل ازدواجم با کسی که خیلی دوستش داشتم میرفتیم جونگکوک هم دستم رف گرفته بود و با دست خودش گذاشته بود رو دنده هر از چند گاهی هم میآورد بالا و می.ب.و.سی.دش
رسیدیم به سالن جونگکوک اومد در سمت منو باز کرد منم بازوش رو گرفتم و رفتیم داخل با ورود ما همه دست میزدن همه بودن رفتیم و رسیدیم به کشیش(همونی که ازدواج رو انجام میده)( یه بار عروسی دوست بابام بود ما هم رفتیم اولین بار بود مراسمشون رو میدیم خیلی باحال بود وقتی رسید به موقع ب.و.س.ی.دن داشتم چار چشمی نگاه میکردم داداشم هم پیشم بود گفت داری به چی نگاه میکنی منم گفتم کوری نمیبینی بعد از لج جلو چشمام رو گرفت نتونستم اون لحظه رو ببینم 😐 منم تا وقتی برگشتیم باهاش حرف نزدم) برگردیم به داستان
خلاصه اینا ازدواج کردن و موقع ب.و.س.ی.د.ن بود جونگکوک ا/ت رو ب.و.س.ی.د و برگشتن به قصر
لباس و میکاپ همه چیز ها رو گذاشتم اسلاید های بعد
ادامه دارد...
حمایت
ویو ا/ت
از خواب بیدار شدم جونگکوک پیشم نبود چرخیدم دیدم جلوی آینه داره لباسش رو مرتب میکنه که داخل اینه چشمش به من افتاد
جونگکوک: به به سلام به همسر قشنگم صب بخیر
ا/ت :خنده
سلام کجا میری
جونگکوک: یکم کار دارم میرم بیرون قراره میکاپرا بیان حاضرت کنن منم غروب میام دنبالت که بریم سمت محل عروسی
ا/ت: باشه
جونگکوک: حالا پاشو زودتر صبحونهات رو بخور که الآن میکاپرا میان
ا/ت: باشه
جونگکوک رفت منم کار هام رو کردم رفتم صبحونه خوردم که میکاپرا اومدن یه عالمه موهام رو کشیدن خیلی ازیت شدم شیطونه میگه الآن خونشو بخورم( تازه خوناشام شده جو داره بچه😂)
نزدیک غروب بود منم حاضر بودم و منتظر جونگکوک بودم که اومد
وقتی منو دید دهنش باز موند ولی از حق نگذریم خودشم خیلی خوب شده بود بله شوهر منه دیگه
جونگکوک: ا/ت واقعا خودتی چه خوب شدی
ا/ت: تو هم خیلی خوب شدی
جونگکوک و ا/ت رفتن و سوار ماشین شدن
ویو ا/ت
خیلی خوشحال بودم امروز بهترین روز زندگیم بود تو ماشین بودیم و داشتیم به محل ازدواجم با کسی که خیلی دوستش داشتم میرفتیم جونگکوک هم دستم رف گرفته بود و با دست خودش گذاشته بود رو دنده هر از چند گاهی هم میآورد بالا و می.ب.و.سی.دش
رسیدیم به سالن جونگکوک اومد در سمت منو باز کرد منم بازوش رو گرفتم و رفتیم داخل با ورود ما همه دست میزدن همه بودن رفتیم و رسیدیم به کشیش(همونی که ازدواج رو انجام میده)( یه بار عروسی دوست بابام بود ما هم رفتیم اولین بار بود مراسمشون رو میدیم خیلی باحال بود وقتی رسید به موقع ب.و.س.ی.دن داشتم چار چشمی نگاه میکردم داداشم هم پیشم بود گفت داری به چی نگاه میکنی منم گفتم کوری نمیبینی بعد از لج جلو چشمام رو گرفت نتونستم اون لحظه رو ببینم 😐 منم تا وقتی برگشتیم باهاش حرف نزدم) برگردیم به داستان
خلاصه اینا ازدواج کردن و موقع ب.و.س.ی.د.ن بود جونگکوک ا/ت رو ب.و.س.ی.د و برگشتن به قصر
لباس و میکاپ همه چیز ها رو گذاشتم اسلاید های بعد
ادامه دارد...
حمایت
۸.۳k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.