لیدی مغرور20
#لیدی_مغرور20
(از زبان ا/ت)
وایییی خدا این چه وضعشه آخه چرا بعدشو یادم نمیاد!
دوباره چشامو روی هم فشردم و سعی کردم اتفاقات دیشبو به یاد بیارم
اما بی نتیجه جیغ کوتاهی کشیدم..
آیییششش دارم دیوونه میشم..!
تو تمام مدتی که دوش میگرفتمو آماده میشدم ذهنم درگیر بود..
کلافه پشت میز آرایشم نشستم و دستامو قفل سرم کردم..
اینجوری نمیشه.. باید ازش بپرسم..
بعد از خوردن صبحونه خواستم بلندشم که فورا نابی گفت:
-عاا.. ا/ت نمیدونم خبرداری یا نه.. ما قراره یه خونه بگیریم.. و خب.. برای بازدید خونه ها خودم میخوام برم.. اگه کاری نداری.. میشه همراهم بیای؟
تو نگاهش مظلومیت موج میزد پس مقاومت نکردم و گفتم:
اتفاقا امروز اونقدری کار ندارم...باشه میام..
خوشحال سرشو تکون داد..
-پس من میرم آماده شم..
اوم.. تو ماشین منتظرتیم..
به همراه تهیونگ بلند شدیم و به بیرون رفتیم..
پشت فرمون نشستم..
ته به سمت پنجره اومد ..
- دیرتون میشه.. من خودم میرم.
اوم. باش.. فقط یکمی باهات حرف داشتم..
-بگو..
سوار شو..
نشست و بعد از بستن در رو به من کرد..
خجالت میکشیدم از پرسیدنش.. ولی نفهمیدنشم عذابم میداد!
-اگه نمیخوای بگی که برم!؟
چرا.. میگم.. خب.. در مورد... دیشب..
به سمتش برگشتم و ادامه دادم..
چیزی یادم نمیاد.
پوزخند صدا داری زد..
-حیف شد..
ها؟.. ینی.. براچی؟
چشماشو ریز کرد و همراه تگون دادن سرش لب زد..
-شب پر حرارتی بود...
با شنیدن این حرفش ناخواسته جیغ بلندی کشیدم...
واتتتتتتتتتتتتتتتت؟؟؟؟
-یاا.. پرده گوشم پاره شد!!!
زود باش بگو ببینمم کی شروعش کرد؟؟!
-نظر خودت چیه؟!
با به یاد اوردن حرفی که دیشب بهش زدم خجالت زده چشامو روهم گذشتم و رو صندلی ثابت شدم..
بعد از کمی مکث گفت:
-نمیخوای عذرخواهی کنی؟؟
با دیدن نابی که از خونه داشت بیرون میومد ، دستامو توهم گره کردم و بدون اینکه به ته نگاه کنم گفتم:
هر اتفاقی هم که دیشب افتاده باشه، بالاخره تو ادامش دادی.. پس نیازی برای عذرخواهی نمیبینم.
دستشو به سمت دستگیره برد و درحالی که اونو باز میکرد گفت:
-جالبه.. همیشه حتی اگه جوری باشه که تنها خودت مقصر باشی، از تمامه زوایا اونو درپیش میگیری تا هرجورشده طرف مقابلتم بکشی وسط..
پیاده شد و به عقب برگشت..
کمی خم شد و ادامه داد..
- عاشقه این اخلاقتم.. همیشه همینقد درست ازش استفاده کن.
نابی نزدیکش اومد
-با ما نمیای؟
-شرکتو نمیشه همینجوری ول کرد..
واه واه نگاه تروخدا.. دلسوز شرکت شده واسه من (حسودی کار قشنگی نیستا.. گفتم درجریان باشی)
-باشه پس مراقب خودت باش..
سری تکون داد و درحالی که نگاهشو بین ما دور میداد لب از هم باز کرد..
-روزخوبی داشته باشید خانوما.(بچم دوتا دوتا میزنه😶)
لذتت ببریددد
(از زبان ا/ت)
وایییی خدا این چه وضعشه آخه چرا بعدشو یادم نمیاد!
دوباره چشامو روی هم فشردم و سعی کردم اتفاقات دیشبو به یاد بیارم
اما بی نتیجه جیغ کوتاهی کشیدم..
آیییششش دارم دیوونه میشم..!
تو تمام مدتی که دوش میگرفتمو آماده میشدم ذهنم درگیر بود..
کلافه پشت میز آرایشم نشستم و دستامو قفل سرم کردم..
اینجوری نمیشه.. باید ازش بپرسم..
بعد از خوردن صبحونه خواستم بلندشم که فورا نابی گفت:
-عاا.. ا/ت نمیدونم خبرداری یا نه.. ما قراره یه خونه بگیریم.. و خب.. برای بازدید خونه ها خودم میخوام برم.. اگه کاری نداری.. میشه همراهم بیای؟
تو نگاهش مظلومیت موج میزد پس مقاومت نکردم و گفتم:
اتفاقا امروز اونقدری کار ندارم...باشه میام..
خوشحال سرشو تکون داد..
-پس من میرم آماده شم..
اوم.. تو ماشین منتظرتیم..
به همراه تهیونگ بلند شدیم و به بیرون رفتیم..
پشت فرمون نشستم..
ته به سمت پنجره اومد ..
- دیرتون میشه.. من خودم میرم.
اوم. باش.. فقط یکمی باهات حرف داشتم..
-بگو..
سوار شو..
نشست و بعد از بستن در رو به من کرد..
خجالت میکشیدم از پرسیدنش.. ولی نفهمیدنشم عذابم میداد!
-اگه نمیخوای بگی که برم!؟
چرا.. میگم.. خب.. در مورد... دیشب..
به سمتش برگشتم و ادامه دادم..
چیزی یادم نمیاد.
پوزخند صدا داری زد..
-حیف شد..
ها؟.. ینی.. براچی؟
چشماشو ریز کرد و همراه تگون دادن سرش لب زد..
-شب پر حرارتی بود...
با شنیدن این حرفش ناخواسته جیغ بلندی کشیدم...
واتتتتتتتتتتتتتتتت؟؟؟؟
-یاا.. پرده گوشم پاره شد!!!
زود باش بگو ببینمم کی شروعش کرد؟؟!
-نظر خودت چیه؟!
با به یاد اوردن حرفی که دیشب بهش زدم خجالت زده چشامو روهم گذشتم و رو صندلی ثابت شدم..
بعد از کمی مکث گفت:
-نمیخوای عذرخواهی کنی؟؟
با دیدن نابی که از خونه داشت بیرون میومد ، دستامو توهم گره کردم و بدون اینکه به ته نگاه کنم گفتم:
هر اتفاقی هم که دیشب افتاده باشه، بالاخره تو ادامش دادی.. پس نیازی برای عذرخواهی نمیبینم.
دستشو به سمت دستگیره برد و درحالی که اونو باز میکرد گفت:
-جالبه.. همیشه حتی اگه جوری باشه که تنها خودت مقصر باشی، از تمامه زوایا اونو درپیش میگیری تا هرجورشده طرف مقابلتم بکشی وسط..
پیاده شد و به عقب برگشت..
کمی خم شد و ادامه داد..
- عاشقه این اخلاقتم.. همیشه همینقد درست ازش استفاده کن.
نابی نزدیکش اومد
-با ما نمیای؟
-شرکتو نمیشه همینجوری ول کرد..
واه واه نگاه تروخدا.. دلسوز شرکت شده واسه من (حسودی کار قشنگی نیستا.. گفتم درجریان باشی)
-باشه پس مراقب خودت باش..
سری تکون داد و درحالی که نگاهشو بین ما دور میداد لب از هم باز کرد..
-روزخوبی داشته باشید خانوما.(بچم دوتا دوتا میزنه😶)
لذتت ببریددد
۱۰.۲k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.