فرزند خوانده
پارت ۱۸
م.ک: راستش من با ازدواج تو وکوک مشکل ندارم
با چشمای گرد نگاشون میکنم
ا.ت: ازدواج¿
م.ک: یعنی تو نمیخای با پسر من ازدواج کنی
که کوک یواشکی محکم کنجیرم گرفت
ا.ت: نه نه منظورم این بود که واقعا مشکل ندارید
م.ک: آره خوب من رفتم خدافظ
ا.ت و کوک: بای
مامان کوک رفت و منم با صورت بشدت مظلوم رو به کوک گفتم
ا.ت: میشه برم بار
کوک: باید فکر کنم
ا.ت: باش
کوک: فکر کردم جوابم نه
ا.ت:هیچ چیزی نمیگم
تو نزاری بری خودم میرم
کوک رفت بیرون منم ساعت پنج رفتم آماده شدم یه ارایش غلیظ و یه لباس باز پوشیدم و رفتم بار نشستم یه گوشه که یه چند تا مرد دیدم که قیافه دوتاشون آشنا بود نه اون کوک بود مخل ندادم و گفتم منو نمیبینه که بعد چند دقیقه دیدم یکی دستشو گزاشت رو شونم نگاش کردم که دیدم کوکه ازش معلوم بود که عصبانیه دستم رو گرفت و برد تو ماشین خودش هم نشست تو راه هیچی نگفت ولی میدونستم خیلی عصبیه که سکوت رو شکست
کوک: چرا رفتی بار (باداد)
هیچی نگفتم که گفت
کوک : برسیم خونه ادمت میکنم
از این حرفش خیلی ترسیدم وقتی رسیدیم خونه از دستم گرفت و برد تو اتاق
(اهم اهم منحرفان گرامی منحرف نشین)
که تو اتاق پر وسایل شکنجه بود
ا.ت: کوک میخای چکار کنی(ترسیده)
بدون هیچ توجهی به حرفام منو بست به صندلی و نازک ترین شلاق رو برداشت و اومد سمتم
کوک: هر ضربه ای رو که زدم میشماری
و شروع کرد به زدن
کوک: بشمار(داد)
ا.ت: ۱ آخ.... ۵۶.... ۹۹ ای
و بعد سیاهی مطلق
کوک ویو
وفتی تو بار دیدیمش خون جلو چشمام رو گرفت بردمش خونه و نازک ترین شلاق رو برداشتم چون دردش بیشتر و شروع کردم به زدن که بی هوش شد به خودم اومدم که دیدم با فرشتم چکار کردم سریع بازش کردم و بردمش تو اتاق گذاشتمش رو تخت و دکتر خبر کردم دکتر اومد و مم بیرون اتاق منتظرش بودم آوند بیرون
کوک: حالش چطور
دکتر : حالش خوبه یه ساعت دیگه بهوش میاد
کوک: باش منون
دکتر : خواهش میکنم خدافظ
کوک: خدافظ
رفتم بالا سر ا.ت و دستش رو گرفتم
کوک: ببخشید که این کارو باهات کردم(با گریه)
م.ک: راستش من با ازدواج تو وکوک مشکل ندارم
با چشمای گرد نگاشون میکنم
ا.ت: ازدواج¿
م.ک: یعنی تو نمیخای با پسر من ازدواج کنی
که کوک یواشکی محکم کنجیرم گرفت
ا.ت: نه نه منظورم این بود که واقعا مشکل ندارید
م.ک: آره خوب من رفتم خدافظ
ا.ت و کوک: بای
مامان کوک رفت و منم با صورت بشدت مظلوم رو به کوک گفتم
ا.ت: میشه برم بار
کوک: باید فکر کنم
ا.ت: باش
کوک: فکر کردم جوابم نه
ا.ت:هیچ چیزی نمیگم
تو نزاری بری خودم میرم
کوک رفت بیرون منم ساعت پنج رفتم آماده شدم یه ارایش غلیظ و یه لباس باز پوشیدم و رفتم بار نشستم یه گوشه که یه چند تا مرد دیدم که قیافه دوتاشون آشنا بود نه اون کوک بود مخل ندادم و گفتم منو نمیبینه که بعد چند دقیقه دیدم یکی دستشو گزاشت رو شونم نگاش کردم که دیدم کوکه ازش معلوم بود که عصبانیه دستم رو گرفت و برد تو ماشین خودش هم نشست تو راه هیچی نگفت ولی میدونستم خیلی عصبیه که سکوت رو شکست
کوک: چرا رفتی بار (باداد)
هیچی نگفتم که گفت
کوک : برسیم خونه ادمت میکنم
از این حرفش خیلی ترسیدم وقتی رسیدیم خونه از دستم گرفت و برد تو اتاق
(اهم اهم منحرفان گرامی منحرف نشین)
که تو اتاق پر وسایل شکنجه بود
ا.ت: کوک میخای چکار کنی(ترسیده)
بدون هیچ توجهی به حرفام منو بست به صندلی و نازک ترین شلاق رو برداشت و اومد سمتم
کوک: هر ضربه ای رو که زدم میشماری
و شروع کرد به زدن
کوک: بشمار(داد)
ا.ت: ۱ آخ.... ۵۶.... ۹۹ ای
و بعد سیاهی مطلق
کوک ویو
وفتی تو بار دیدیمش خون جلو چشمام رو گرفت بردمش خونه و نازک ترین شلاق رو برداشتم چون دردش بیشتر و شروع کردم به زدن که بی هوش شد به خودم اومدم که دیدم با فرشتم چکار کردم سریع بازش کردم و بردمش تو اتاق گذاشتمش رو تخت و دکتر خبر کردم دکتر اومد و مم بیرون اتاق منتظرش بودم آوند بیرون
کوک: حالش چطور
دکتر : حالش خوبه یه ساعت دیگه بهوش میاد
کوک: باش منون
دکتر : خواهش میکنم خدافظ
کوک: خدافظ
رفتم بالا سر ا.ت و دستش رو گرفتم
کوک: ببخشید که این کارو باهات کردم(با گریه)
۱۰.۳k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.