فیک تهیونگ( پروانه سیاه) پارت ۶۴
الکس: و متوجه شدم که...لارا خودکشی کرده!
ا.ت: چی؟!...ببینم مگه اون سرطان نداشت؟
الکس: چرا سرطان داشت...اما وقتی که فهمید سرطان داره روح و روانش خیلی بهم ریخت از پس خرج و مخارج درمان هم بر نمیومد و خودکشی کرد...اما جداگانه از همه چیز این تقریباً دلیل خوبیه که میشا رو از جاده اصلی منحل کنی.
ا.ت فقط سر تکون داد و کاملا خونسرد گفت:
ا.ت: خوبه.
بعد هم بدون هیچ حرفی از روی صندلی بلند شد و گذاشت رفت.
الکس از این رفتار ا.ت جا خورد...دنبالش رفت توی تراس و گفت:
الکس: ا.ت خوبی؟
اما ا.ت انگاری کلاً توی یه بُعد دیگه ای بود!
ایندفعه الکس شونشو گرفت و تکونش داد گفت:
الکس: الووو...ا.ت خوبی؟
ا.ت همون لحظه به خودش اومد و گفت:
ا.ت: بله چیه؟
الکس: ا.ت دختر انگاری اصلا توی حال خودت نیستی چند بار صدات کردم اما انگار نه انگار.
ا.ت: چیزی نیست...خوبم.
الکس: عههه...ا.ت آخه تو چرا انقدر میزنی توی ذوق آدم...چرا انقد ساکتی معلومه ذهنت درگیره ولی خب درگیره چیه؟
ا.ت: الکس باور کن چیزی نیست... فقط...فقط میخوام یکم تنها باشم.
الکس: ا.ت من تورو عین کف دستم میشناسم...میدونم وقتی میخوای تنها باشی یعنی اینکه یه مشکل بزرگی داریم...خیلی خب حالا حرف بزن!...میشنوم.
ا.ت: الکس به نظرت من دارم کاره اشتباهی رو میکنم؟
الکس: یعنی چی؟
ا.ت: یعنی اینکه...این کاری که من میکنم اشتباهه؟
الکس: هم درست و هم غلط.
ا.ت: درست منظورت رو برسون.
الکس: ببین ا.ت...اینکه داری یه حقیقت به این بزرگی و حیاتی رو از تهیونگ مخفی میکنی صد درصد غلطه!...اما بخوام حساب کنم اونا هم کم بلا سرت نیاوردن...پس یکمی حق داری که کینه به دل بگیری.
ا.ت: اما من بدجوری گیج شدم الکس!...نمیدونم چیکار کنم... احساس گناه میکنم...شبا نمیتونم راحت بخوابم عذاب وجدان دارم...میخوام هرچه زودتر به تهیونگ بگم...تموم شه بره...اصن هر اتفاقی هم میخواد بیوفته.
الکس: ا.ت ببین...متوجه هستم که چقدر آشفته ای...اما فقط یکم دیگه مونده...ببین فقط یکم...دیگه چیزی تا روز موعود نمونده!...پس فقط یکم!...فقط یکم دندون روی جیگر بزار...قول میدم این چند روز آخر هم تموم شه و توهم از این عذاب وجدان خلاص شی.
ا.ت: الکس...این موضوع سوهان روحم شده!...نمیتونم دیگه یونا رو انقدر سرخوش و بیخیال ببینم...بزار برم همه چیزو بگم...خودمو خلاص کنم دیگه.
ولی میدونم همش تقصیر باباست!...اون فقط بخاطر طمع خودش مارو به این حال و روز انداخت!...من هیچوقت اونو نمیبخشم...
کمی مکس کرد و یه لبخند غمگین زد:
ا.ت: من اونو نمیبخشم...در صورتی که هیچکس هم منو نمیبخشه!
الکس: ا.ت مگه تو چیکار کردی که بخوان تورو سرزنش کنن و هرگز بخشیده نشی...تو هیچ کاره اشتباهی نکردی...اگر هم تا الان پنهانش کردی...هرچند که خودت هم خیلی وقت نیست فهمیدی ولی...اگه تا الان این حقیقت رو پنهون کردی حتماً یه دلیلی داشته اما اول خودتو آماده کن!...چون روز موعود نزدیکه!...خودتو آماده کن چون قراره با فراز و نشیب های زیادی سر و کله بزنی.
ا.ت لبخندی زد و گفت: مطمئنی همه چیز درست میشه؟
الکس هم در جوابش لبخند زد و گفت: اون قدری مطمئنم که نمیتونی فکرش رو بکنی!...ا.ت میدونم نگرانی ولی...من قوی تر از تو جایی ندیدم!...شاید فکر کنی الان کارت غلطه...شاید فکر کنی داری زیادهروی میکنی...اما باور کن فقط یکم دیگه صبوری کنی تموم میشه...و اون کسی هم که باید مجازات بشه به سزای اعمالش میرسه...البته خودمون هم باید مجازات شیم!
ا.ت چشماش گرد شد و گفت:
ا.ت: چرا ما باید مجازات شیم؟
الکس: قبول کن دیگه...بابت تموم این پنهان کاری ها قراره کلی دعوامون کنن...به خصوص میون!...باور کن حتی اگه عزرائیل هم از خیرمون گذشت میون نمیگذره!...پس حواست به آتیش خشم پارک میون باشه.
ا.ت کمی خندید گفت:
ا.ت: باشه حواسم هست...البته هرچند زورم به همه میرسه ولی به میون نمیرسه متاسفانه!
الکس: بد شد که.
ا.ت: بسه بسه...فقط میخوام این بازی رو تموم کنم...صبرم داره روز به روز لبریز تر از قبل میشه.
الکس: ا.ت فقط چند روز دیگه!...چند روز دیگه همه چیز تمومه!
ادامه دارد........
ا.ت: چی؟!...ببینم مگه اون سرطان نداشت؟
الکس: چرا سرطان داشت...اما وقتی که فهمید سرطان داره روح و روانش خیلی بهم ریخت از پس خرج و مخارج درمان هم بر نمیومد و خودکشی کرد...اما جداگانه از همه چیز این تقریباً دلیل خوبیه که میشا رو از جاده اصلی منحل کنی.
ا.ت فقط سر تکون داد و کاملا خونسرد گفت:
ا.ت: خوبه.
بعد هم بدون هیچ حرفی از روی صندلی بلند شد و گذاشت رفت.
الکس از این رفتار ا.ت جا خورد...دنبالش رفت توی تراس و گفت:
الکس: ا.ت خوبی؟
اما ا.ت انگاری کلاً توی یه بُعد دیگه ای بود!
ایندفعه الکس شونشو گرفت و تکونش داد گفت:
الکس: الووو...ا.ت خوبی؟
ا.ت همون لحظه به خودش اومد و گفت:
ا.ت: بله چیه؟
الکس: ا.ت دختر انگاری اصلا توی حال خودت نیستی چند بار صدات کردم اما انگار نه انگار.
ا.ت: چیزی نیست...خوبم.
الکس: عههه...ا.ت آخه تو چرا انقدر میزنی توی ذوق آدم...چرا انقد ساکتی معلومه ذهنت درگیره ولی خب درگیره چیه؟
ا.ت: الکس باور کن چیزی نیست... فقط...فقط میخوام یکم تنها باشم.
الکس: ا.ت من تورو عین کف دستم میشناسم...میدونم وقتی میخوای تنها باشی یعنی اینکه یه مشکل بزرگی داریم...خیلی خب حالا حرف بزن!...میشنوم.
ا.ت: الکس به نظرت من دارم کاره اشتباهی رو میکنم؟
الکس: یعنی چی؟
ا.ت: یعنی اینکه...این کاری که من میکنم اشتباهه؟
الکس: هم درست و هم غلط.
ا.ت: درست منظورت رو برسون.
الکس: ببین ا.ت...اینکه داری یه حقیقت به این بزرگی و حیاتی رو از تهیونگ مخفی میکنی صد درصد غلطه!...اما بخوام حساب کنم اونا هم کم بلا سرت نیاوردن...پس یکمی حق داری که کینه به دل بگیری.
ا.ت: اما من بدجوری گیج شدم الکس!...نمیدونم چیکار کنم... احساس گناه میکنم...شبا نمیتونم راحت بخوابم عذاب وجدان دارم...میخوام هرچه زودتر به تهیونگ بگم...تموم شه بره...اصن هر اتفاقی هم میخواد بیوفته.
الکس: ا.ت ببین...متوجه هستم که چقدر آشفته ای...اما فقط یکم دیگه مونده...ببین فقط یکم...دیگه چیزی تا روز موعود نمونده!...پس فقط یکم!...فقط یکم دندون روی جیگر بزار...قول میدم این چند روز آخر هم تموم شه و توهم از این عذاب وجدان خلاص شی.
ا.ت: الکس...این موضوع سوهان روحم شده!...نمیتونم دیگه یونا رو انقدر سرخوش و بیخیال ببینم...بزار برم همه چیزو بگم...خودمو خلاص کنم دیگه.
ولی میدونم همش تقصیر باباست!...اون فقط بخاطر طمع خودش مارو به این حال و روز انداخت!...من هیچوقت اونو نمیبخشم...
کمی مکس کرد و یه لبخند غمگین زد:
ا.ت: من اونو نمیبخشم...در صورتی که هیچکس هم منو نمیبخشه!
الکس: ا.ت مگه تو چیکار کردی که بخوان تورو سرزنش کنن و هرگز بخشیده نشی...تو هیچ کاره اشتباهی نکردی...اگر هم تا الان پنهانش کردی...هرچند که خودت هم خیلی وقت نیست فهمیدی ولی...اگه تا الان این حقیقت رو پنهون کردی حتماً یه دلیلی داشته اما اول خودتو آماده کن!...چون روز موعود نزدیکه!...خودتو آماده کن چون قراره با فراز و نشیب های زیادی سر و کله بزنی.
ا.ت لبخندی زد و گفت: مطمئنی همه چیز درست میشه؟
الکس هم در جوابش لبخند زد و گفت: اون قدری مطمئنم که نمیتونی فکرش رو بکنی!...ا.ت میدونم نگرانی ولی...من قوی تر از تو جایی ندیدم!...شاید فکر کنی الان کارت غلطه...شاید فکر کنی داری زیادهروی میکنی...اما باور کن فقط یکم دیگه صبوری کنی تموم میشه...و اون کسی هم که باید مجازات بشه به سزای اعمالش میرسه...البته خودمون هم باید مجازات شیم!
ا.ت چشماش گرد شد و گفت:
ا.ت: چرا ما باید مجازات شیم؟
الکس: قبول کن دیگه...بابت تموم این پنهان کاری ها قراره کلی دعوامون کنن...به خصوص میون!...باور کن حتی اگه عزرائیل هم از خیرمون گذشت میون نمیگذره!...پس حواست به آتیش خشم پارک میون باشه.
ا.ت کمی خندید گفت:
ا.ت: باشه حواسم هست...البته هرچند زورم به همه میرسه ولی به میون نمیرسه متاسفانه!
الکس: بد شد که.
ا.ت: بسه بسه...فقط میخوام این بازی رو تموم کنم...صبرم داره روز به روز لبریز تر از قبل میشه.
الکس: ا.ت فقط چند روز دیگه!...چند روز دیگه همه چیز تمومه!
ادامه دارد........
۶.۹k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.