p:⁶⁹
میدونی بهم الهام شده ...اجنه بهم گفتن..
جون وو:چشمم روشن ..با اجنه هم که رفت و امد دارین خانوم...
منم برای اینکه قشنگ حرصش در بیاد میگفتم:اره چه اجنه هایی یکی از یکی ماه تره....بزنم به تخته همشون جذابن..
کل شب و با کلکل ها و شوخی هامون میگذشت ...چقد این شادی و دوست داشتم ...اخره شبم باباجونت به بهونه تست فنر تخت نمیزاره تا صبح بخوابم... بخاطر بابای مثبت ۴۰ مجبورم این دفتر و پنجاه سالگی بدم بخونی ...چون اصلا واسه بچه مناسب نیست!...]
ریز خندیدم ...مامان جونم فکرشو میکردی توی سن ۱۷ سالگی اینارو بخونم ؟...باروم نمیشه بابام انقد شیطون بوده باشه!...
اروم یکی از عکس ها رو بلند کردم و بهش خیره شدم عکس ک داداشم و بابام تویش بودن ...خنده شیرین جفتشون ...اروم روی خنده داداشم دست کشیدم ...اخه تو کجایی...باید کجا پیدات کنم!...چالش خنده اش و شیرین تر کرده بود ...قشنگ تر انقد قشنگ ک محوش بشی...چال ...چال ریزش !....چرا به فکر خودم نرسید ...با فکر به اینکه تهیونگ چال نداره ناخدا خوشحالی کل وجودم و گرفت...اگه این عکس داداشم باشه باید توی این سن این چالم باشه! اما تهیونگ هیچ چالی نداره.. این بهترین چیزی بود ک تونستم پیدا کنم ...همین ک این اشتباه برام برطرف شده بود خودش دنیای خوشحالی بود ...اما بقیه چی....ناخدا اسم کوک توی ذهنم پر رنگ شد... کوک ...خودشه ...
سریع دفتره و برداشتم و تند تند ورق زدم ...از خاطرات مامانم عبور میکردم تا نشونه ای از داداشم توش پیدا کنم ...خط به خط میگذروندم تا اسمشو ببینم!....
ولی با تقه ای به در سرم و اوردم بالا ک تهیونگ و توی چهار چوپ در دیدم ....
تهیونگ:چرا اینجا نشستی...
با تردید لب زدم:خ..خب...خب اومدم...
تهیونگ:پاشو بیا دیگ...این مراسم احیانا برای من نیست !...من حدودا بیست و پنج سال پیش وارد این خانواده شدم..
قبل از اینکه حرفش تموم بشه نتونستم طاقت بیارم...پاشدم و تند رفتم سمتشو و خودم و انداختم بغلش ک ادامه حرفشو خورد...محکم توی بغلم فشارش دارم و سرمو روی سینش گذاشتم ...صدای ضربان قلبش ارومم میکرد...برای اولین بار از اینکه داداشم و پیدا نکردم خوشحال بودم از اینکه فرد رو به روم داداشم نیست خیلی خوشحال بودم..اگه تهیونگ داداشم بود هیچ وقت خودم و نمی بخشیدم ....هر چند من تمام گذشته تهیونگ و میدونستم ولی شک لعنتی نمیزاشت منطقی برخورد کنم...دستای تهیونگ اروم روی کمر و موهام نشست و موهامو نوازش کرد...اروم کنار گوشم لب زد :چیزی شده ..
فقط سر تکون دادم....
تهیونگ:باید بریم پایین دیر میشه ها
با اینکه بی میل بودم از بغلش اومدم بیرون...چشمم به لبخند روی لبش بود..دستم و گرفت و کشید سمت خودش ...
تهیونگ:فعلا بیا بریم فنچ خانم ...قول میدم شب رایگان در اختیارت باشم..
زیر لب تکرار کردم:فنچ...
یه بار دیگ ام اینجوری صدام زده بود ...دوسش داشتم...
دو ساعت از اینکه من واسه کل این جمع شناخته شدم میگذشت ...سعی کردم بدون فکر کردن به چیزای دیگ و مزه پروندن های کوک به تماشای مهمون ها باشم ...اما نمی تونستم این مهمونی و به خاطرات مامانم ترجیح بدم...پس خیلی اروم راه کج کردم سمت اتاق و خودم و انداختم توش و درم بستم ...نفسمو دادم بیرون و رفتم سر جام نشستم...
خب کجا بودیم...نشونه!....خط به خط دفتر مامان و گشتم تا بلکه یه نشونی حتی کوچیک پیدا کنم ...
...5 Agosto 2005 ]
نمیدونی با چه ضرب و زوری داداشت و اوردم تو حموم مگه میشد بزور کاری و براش انجام بدی ...چنان محکم چسبیده بود به دیوار با خودم گفتم شاید کنه ای ...کوالایی چیزی به دنیا اوردم خبر ندارم.... به هفت میگیرش به هشت در میره پسر شیطون...اخرم با کلی باج گیری کشوندمش داخل...پدر گرامیتم بجای کمک از دور بهم میخنده ...پدر و پسر جفت همن...خدا کنه تو به من بری..باز منم یکی توی تیمم باشه ...
با ریختن شامپو روی سرش اروم گرفت نشست تا موهاشو بشورم ..خیلی دوست داشتم نظر تو رو راجبش بپرسم.. میخواستم واکنشش و ببینم ...
:مینی وو
_بله؟!
_حس نمیکنی تنهایی...دوست نداری خواهر یا برادر داشته باشی؟
خیلی رک و راست گفت:ن...
با تعجب گفتم:چرا؟
بچه ورپریده تو چشمام نگاه کرد گفت:من خواهر و برادر نمیخوام..خودم بسم...لطف نرید بخرید...
نمیدوستم از این همه پرویش عصبانی بشم ...یا از حرف اخرش و خریدن بچه بخندم.... الحق ک بچه باباشه...
_یعنی تو دوست نداری یه خواهر کوچولو داشته باشی ...ک همیشه باهاش بازی کنی..
_اصلا از بچه ها خوشم نمیاد خیلی گریه میکنن...
جون وو:چشمم روشن ..با اجنه هم که رفت و امد دارین خانوم...
منم برای اینکه قشنگ حرصش در بیاد میگفتم:اره چه اجنه هایی یکی از یکی ماه تره....بزنم به تخته همشون جذابن..
کل شب و با کلکل ها و شوخی هامون میگذشت ...چقد این شادی و دوست داشتم ...اخره شبم باباجونت به بهونه تست فنر تخت نمیزاره تا صبح بخوابم... بخاطر بابای مثبت ۴۰ مجبورم این دفتر و پنجاه سالگی بدم بخونی ...چون اصلا واسه بچه مناسب نیست!...]
ریز خندیدم ...مامان جونم فکرشو میکردی توی سن ۱۷ سالگی اینارو بخونم ؟...باروم نمیشه بابام انقد شیطون بوده باشه!...
اروم یکی از عکس ها رو بلند کردم و بهش خیره شدم عکس ک داداشم و بابام تویش بودن ...خنده شیرین جفتشون ...اروم روی خنده داداشم دست کشیدم ...اخه تو کجایی...باید کجا پیدات کنم!...چالش خنده اش و شیرین تر کرده بود ...قشنگ تر انقد قشنگ ک محوش بشی...چال ...چال ریزش !....چرا به فکر خودم نرسید ...با فکر به اینکه تهیونگ چال نداره ناخدا خوشحالی کل وجودم و گرفت...اگه این عکس داداشم باشه باید توی این سن این چالم باشه! اما تهیونگ هیچ چالی نداره.. این بهترین چیزی بود ک تونستم پیدا کنم ...همین ک این اشتباه برام برطرف شده بود خودش دنیای خوشحالی بود ...اما بقیه چی....ناخدا اسم کوک توی ذهنم پر رنگ شد... کوک ...خودشه ...
سریع دفتره و برداشتم و تند تند ورق زدم ...از خاطرات مامانم عبور میکردم تا نشونه ای از داداشم توش پیدا کنم ...خط به خط میگذروندم تا اسمشو ببینم!....
ولی با تقه ای به در سرم و اوردم بالا ک تهیونگ و توی چهار چوپ در دیدم ....
تهیونگ:چرا اینجا نشستی...
با تردید لب زدم:خ..خب...خب اومدم...
تهیونگ:پاشو بیا دیگ...این مراسم احیانا برای من نیست !...من حدودا بیست و پنج سال پیش وارد این خانواده شدم..
قبل از اینکه حرفش تموم بشه نتونستم طاقت بیارم...پاشدم و تند رفتم سمتشو و خودم و انداختم بغلش ک ادامه حرفشو خورد...محکم توی بغلم فشارش دارم و سرمو روی سینش گذاشتم ...صدای ضربان قلبش ارومم میکرد...برای اولین بار از اینکه داداشم و پیدا نکردم خوشحال بودم از اینکه فرد رو به روم داداشم نیست خیلی خوشحال بودم..اگه تهیونگ داداشم بود هیچ وقت خودم و نمی بخشیدم ....هر چند من تمام گذشته تهیونگ و میدونستم ولی شک لعنتی نمیزاشت منطقی برخورد کنم...دستای تهیونگ اروم روی کمر و موهام نشست و موهامو نوازش کرد...اروم کنار گوشم لب زد :چیزی شده ..
فقط سر تکون دادم....
تهیونگ:باید بریم پایین دیر میشه ها
با اینکه بی میل بودم از بغلش اومدم بیرون...چشمم به لبخند روی لبش بود..دستم و گرفت و کشید سمت خودش ...
تهیونگ:فعلا بیا بریم فنچ خانم ...قول میدم شب رایگان در اختیارت باشم..
زیر لب تکرار کردم:فنچ...
یه بار دیگ ام اینجوری صدام زده بود ...دوسش داشتم...
دو ساعت از اینکه من واسه کل این جمع شناخته شدم میگذشت ...سعی کردم بدون فکر کردن به چیزای دیگ و مزه پروندن های کوک به تماشای مهمون ها باشم ...اما نمی تونستم این مهمونی و به خاطرات مامانم ترجیح بدم...پس خیلی اروم راه کج کردم سمت اتاق و خودم و انداختم توش و درم بستم ...نفسمو دادم بیرون و رفتم سر جام نشستم...
خب کجا بودیم...نشونه!....خط به خط دفتر مامان و گشتم تا بلکه یه نشونی حتی کوچیک پیدا کنم ...
...5 Agosto 2005 ]
نمیدونی با چه ضرب و زوری داداشت و اوردم تو حموم مگه میشد بزور کاری و براش انجام بدی ...چنان محکم چسبیده بود به دیوار با خودم گفتم شاید کنه ای ...کوالایی چیزی به دنیا اوردم خبر ندارم.... به هفت میگیرش به هشت در میره پسر شیطون...اخرم با کلی باج گیری کشوندمش داخل...پدر گرامیتم بجای کمک از دور بهم میخنده ...پدر و پسر جفت همن...خدا کنه تو به من بری..باز منم یکی توی تیمم باشه ...
با ریختن شامپو روی سرش اروم گرفت نشست تا موهاشو بشورم ..خیلی دوست داشتم نظر تو رو راجبش بپرسم.. میخواستم واکنشش و ببینم ...
:مینی وو
_بله؟!
_حس نمیکنی تنهایی...دوست نداری خواهر یا برادر داشته باشی؟
خیلی رک و راست گفت:ن...
با تعجب گفتم:چرا؟
بچه ورپریده تو چشمام نگاه کرد گفت:من خواهر و برادر نمیخوام..خودم بسم...لطف نرید بخرید...
نمیدوستم از این همه پرویش عصبانی بشم ...یا از حرف اخرش و خریدن بچه بخندم.... الحق ک بچه باباشه...
_یعنی تو دوست نداری یه خواهر کوچولو داشته باشی ...ک همیشه باهاش بازی کنی..
_اصلا از بچه ها خوشم نمیاد خیلی گریه میکنن...
۲۳۱.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.