پارت۵
#پارت۵
رمان از جنس اقلیما
توی یجای سرد و تاریک بودم و دستام به یه میله بسته بود و از ضعف گشنگی داشتم هلاک میشدم اینقدر سردم بود که نمیتونستم درست پاهامو تکون بدم از خودم بدم میومد داشتم به خودم لعنت میفرستادم که یهو در باز شد و درست نمیتونستم ببینم ولی بهم نزدیک تر شد فهمیدم چهره اش برام آشناست آها فهمیدم یکی از بادیگاردای دیشب بود بهم نزدیک شدو یه چیزی گذاشت تو دستم و گفت : آقا غذا دادن بهتون رو ممنوع کردن ولی این نون سنگک رو بخور جلوی ضعفت رو میگیره اسمم هم پیمان
و بعد رفت منم خیلی خوشحال بودم درسته کم بود ولی جلوی ضعفم رو گرفت بعد از چند دقیقه صدایی میشنیدم که سیاوش میگفت : بی بی برو این دختره اقلیما رو از این زیرزمین بیار بیرون و در باز شد و همون پیرزن که بهش میگفتن بی بی اومد داخل و منو برد تو یه اتاق خیلی قشنگ که مثل اتاق ملکه ها بود و با یه کاسه سوپ یه خدمتکار دیگه وارد شد تو اتاق منم از اونجایی که خیلی گرسنه بودم شروع کردن به خوردنش که بی بی گفت .......
رمان از جنس اقلیما
توی یجای سرد و تاریک بودم و دستام به یه میله بسته بود و از ضعف گشنگی داشتم هلاک میشدم اینقدر سردم بود که نمیتونستم درست پاهامو تکون بدم از خودم بدم میومد داشتم به خودم لعنت میفرستادم که یهو در باز شد و درست نمیتونستم ببینم ولی بهم نزدیک تر شد فهمیدم چهره اش برام آشناست آها فهمیدم یکی از بادیگاردای دیشب بود بهم نزدیک شدو یه چیزی گذاشت تو دستم و گفت : آقا غذا دادن بهتون رو ممنوع کردن ولی این نون سنگک رو بخور جلوی ضعفت رو میگیره اسمم هم پیمان
و بعد رفت منم خیلی خوشحال بودم درسته کم بود ولی جلوی ضعفم رو گرفت بعد از چند دقیقه صدایی میشنیدم که سیاوش میگفت : بی بی برو این دختره اقلیما رو از این زیرزمین بیار بیرون و در باز شد و همون پیرزن که بهش میگفتن بی بی اومد داخل و منو برد تو یه اتاق خیلی قشنگ که مثل اتاق ملکه ها بود و با یه کاسه سوپ یه خدمتکار دیگه وارد شد تو اتاق منم از اونجایی که خیلی گرسنه بودم شروع کردن به خوردنش که بی بی گفت .......
۷۷۲
۲۳ آبان ۱۴۰۳