وانشات سوکوکو
تمام مدت لبخند میزد و منتظر بود تا من بکشمش، بدون حرکت.
لبخندی زدم و به سمت رفتم: آره، تموم شد. تا حدودی البته. بقیهاش سایه زدن و این چیزاست.
خواست توی دفتر رو نگاه کنه که اجازه ندادم: هروقت تموم شد.
بهم نگاه کرد و خندید: باشه هرطور راحتی.
از جاش بلند شد: بیا بریم آب تنی، توی مرداب نه ها، توی دریا.
از جام بلند شدم و دنبالش رفتم.
دوتایی به سمت دریا رفتیم چند ثانیه بعد فقط صدای خنده و داد ما دوتا توی ساحل میپیچید.
محکم بغلش کردم: دازای، میشه ترکم نکنی؟ وقتی با توام حالم خیلی خوبه.
به سمتم برگشت و من رو بغل کرد، دستش رو روی قلبم گذاشت: من همیشه توی قلبت هستم، خب؟ حتی اگه یروز جسمم اینجا نباشه. اما... اگر فراموشم نکنی.
خواست ازم دور شه که دستش رو گرفتم: من هیچوقت فراموشت نمیکنم.
لبخندی زد و دست هاش رو از هم باز کرد.
من رو در اغوش کشید و روی موهام رو بوسید.
و وقتی چشم هام رو باز کردم توی ساحل بودم.
لباسهام تنم بود و چند قدمی آب بودم.
هنوز هم گرمای دستهاش رو دور بدنم حس میکردم.
به روبرویم خیره شدم، خورشید در وسط آسمان درخشش خیره کنندهای داشت، ظهر شده بود.
از جام بلند شدم به سمت خونه رفتم.
احساس خوبی داشتم، شروع کردم اهنگی که هرازگاهی از لبهای دازای میشنیدم رو خوندن.
کم کم صدام بلند شد و متوجه نشدم که چقدر سرخوشم.
وارد عمارت شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
صدایی از طبقه بالا میومد و من امیدوار بودم دازای باشه.
پلههارو دوتا یکی رفتم بالا و دستگیرهی اتاق دازای رو بالا و پایین کردم.
لبخندی زدم و به سمت رفتم: آره، تموم شد. تا حدودی البته. بقیهاش سایه زدن و این چیزاست.
خواست توی دفتر رو نگاه کنه که اجازه ندادم: هروقت تموم شد.
بهم نگاه کرد و خندید: باشه هرطور راحتی.
از جاش بلند شد: بیا بریم آب تنی، توی مرداب نه ها، توی دریا.
از جام بلند شدم و دنبالش رفتم.
دوتایی به سمت دریا رفتیم چند ثانیه بعد فقط صدای خنده و داد ما دوتا توی ساحل میپیچید.
محکم بغلش کردم: دازای، میشه ترکم نکنی؟ وقتی با توام حالم خیلی خوبه.
به سمتم برگشت و من رو بغل کرد، دستش رو روی قلبم گذاشت: من همیشه توی قلبت هستم، خب؟ حتی اگه یروز جسمم اینجا نباشه. اما... اگر فراموشم نکنی.
خواست ازم دور شه که دستش رو گرفتم: من هیچوقت فراموشت نمیکنم.
لبخندی زد و دست هاش رو از هم باز کرد.
من رو در اغوش کشید و روی موهام رو بوسید.
و وقتی چشم هام رو باز کردم توی ساحل بودم.
لباسهام تنم بود و چند قدمی آب بودم.
هنوز هم گرمای دستهاش رو دور بدنم حس میکردم.
به روبرویم خیره شدم، خورشید در وسط آسمان درخشش خیره کنندهای داشت، ظهر شده بود.
از جام بلند شدم به سمت خونه رفتم.
احساس خوبی داشتم، شروع کردم اهنگی که هرازگاهی از لبهای دازای میشنیدم رو خوندن.
کم کم صدام بلند شد و متوجه نشدم که چقدر سرخوشم.
وارد عمارت شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
صدایی از طبقه بالا میومد و من امیدوار بودم دازای باشه.
پلههارو دوتا یکی رفتم بالا و دستگیرهی اتاق دازای رو بالا و پایین کردم.
۲.۷k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲