پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part8
هاگرید: حدود 10 سال پیش یه شیطان که ما نمیتونیم اسمشو ببریم قدرت زیادی داشت و با اون قدرتش تونست خیلیا رو از بین ببره یه شب که مادر تو ایزابل تورو برد پیش خانواده هری گذاشت بعد اون دیگه پیداش نشد 3 ماه بعدشم همونی که اسمشو نمیتونم بگم به خونواده هری حمله کرد و پدرمادر هری رو کشت اما وقتی به شما رسید ناگهان کلا قدرتشو از دست داد و قدرت اون بین شما دوتا تقسیم شد بعدشم اون از اونجا فرار کرد وتاالان نیومده اما هممون میدونی اون یه روز قراره بیاد
بعد حرفای هاگرید شک بزرگی بهم وارد شد چند لحظه. حرف نزدم و داشتم به مادرم به هری به خونوادش به اون شب به اون شیطانو اون شب نحس فکر میکردم که با صدای هاگرید به خودم اومدم
ماری، ماری، ماریانا دختر کوچولوم
: بله
ه: خوبی؟
: اره، اره خوبم، هاگرید میگم که مادرم چیشد؟
ه: ایزابل بعد اینکه تورو گذاشت پیش پاترا توسط لرد ولدمورت کشته شد... عاا اسمشو گفتم
بعد اینکه اسم طرفو شنیدم و فهمیدم که مادرم توسط اون کشته شد قلبم بدجوری منقبض شد بغض راه گلمو بست نمیتونستم نفس بکشم میخواستم گریه کنم اما نتونستم کینه ای تو دلم به وجود اومد اون لحظه میخواستم همون ولدمورتو با دستای خودم نابودش کنم تا حالا اونجوری عصبانی نشده بودم که یه لحظه دیدم لیوان قهوه هاگرید از دستش افتاد شکست بهش نگا کردم که دیدم با نگرانی میگه:
چش، چشم، چشمات، چشمات چرا اونجوری شد
برگشتم خودمو تو اینه دیدم که چشمام مردمکشون سبز سبز شده خودمک یجورایی ترسیدم و از کلبه هاگرید دویدم بیرون و داشتم سریع میرفتم اتاقم تا کسی منو اینجوری نبینه
رسیدم اتاقم نفس عمیقی کشدم به اینه که نگا کردم دیدم چشام به حالت اولشون برگشته
نفس عمیقی کشیدم. لباسامو عوض کردم و روی تخت خوابیدم و به هزار تا اتفاق و حرفی که امروز پشت سرهم جلوم اومد داشتم فکر میکردم همینجوری داشتم فکر میکردم که....
#part8
هاگرید: حدود 10 سال پیش یه شیطان که ما نمیتونیم اسمشو ببریم قدرت زیادی داشت و با اون قدرتش تونست خیلیا رو از بین ببره یه شب که مادر تو ایزابل تورو برد پیش خانواده هری گذاشت بعد اون دیگه پیداش نشد 3 ماه بعدشم همونی که اسمشو نمیتونم بگم به خونواده هری حمله کرد و پدرمادر هری رو کشت اما وقتی به شما رسید ناگهان کلا قدرتشو از دست داد و قدرت اون بین شما دوتا تقسیم شد بعدشم اون از اونجا فرار کرد وتاالان نیومده اما هممون میدونی اون یه روز قراره بیاد
بعد حرفای هاگرید شک بزرگی بهم وارد شد چند لحظه. حرف نزدم و داشتم به مادرم به هری به خونوادش به اون شب به اون شیطانو اون شب نحس فکر میکردم که با صدای هاگرید به خودم اومدم
ماری، ماری، ماریانا دختر کوچولوم
: بله
ه: خوبی؟
: اره، اره خوبم، هاگرید میگم که مادرم چیشد؟
ه: ایزابل بعد اینکه تورو گذاشت پیش پاترا توسط لرد ولدمورت کشته شد... عاا اسمشو گفتم
بعد اینکه اسم طرفو شنیدم و فهمیدم که مادرم توسط اون کشته شد قلبم بدجوری منقبض شد بغض راه گلمو بست نمیتونستم نفس بکشم میخواستم گریه کنم اما نتونستم کینه ای تو دلم به وجود اومد اون لحظه میخواستم همون ولدمورتو با دستای خودم نابودش کنم تا حالا اونجوری عصبانی نشده بودم که یه لحظه دیدم لیوان قهوه هاگرید از دستش افتاد شکست بهش نگا کردم که دیدم با نگرانی میگه:
چش، چشم، چشمات، چشمات چرا اونجوری شد
برگشتم خودمو تو اینه دیدم که چشمام مردمکشون سبز سبز شده خودمک یجورایی ترسیدم و از کلبه هاگرید دویدم بیرون و داشتم سریع میرفتم اتاقم تا کسی منو اینجوری نبینه
رسیدم اتاقم نفس عمیقی کشدم به اینه که نگا کردم دیدم چشام به حالت اولشون برگشته
نفس عمیقی کشیدم. لباسامو عوض کردم و روی تخت خوابیدم و به هزار تا اتفاق و حرفی که امروز پشت سرهم جلوم اومد داشتم فکر میکردم همینجوری داشتم فکر میکردم که....
۳.۱k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.