دختر روح پارت دو
ادامه داستان از زبان هانا: خب امروز باید وسایلم رو آماده کنم و به عمارت مادربزرگ برم خیلی خوشحالم که میخوام دوباره مادربزرگ رو ببینم از اون موقع ها خیلی میگذره من خودم تصمیم گرفتم که تنها به عمارت برم الان شب هست باید بخوابم فردا بعد از ظهر حرکت میکنم
پرش زمانی به صبح
بالاخره صبح شد لباسهام رو پوشیدم و چمدون رو آماده کردم و چون میخوام یه مدتی پیش مادربزرگ باشم رفتم به مرکز سالمندان یه سری زدم و بعد برگشتم با هواپیما به جزیره رفتیم وقتی وارد عمارت شدم مادربزرگ رو دیدم که
به استقبالم اومده بود با هم سلام و احوال پرسی کردیم مادربزرگ رفت توی آشپزخانه و از آشپزخانه منو صدا کرد
مادربزرگ: هانا چی میخوای واست بیارم؟
هانا : ممنون مادربزرگ من چیزی نمیخوام .
مادربزرگ گفت : مگه میشه تازه اومدی باید یه چیزی بخای
با اصرار مادربزرگ یه لیوان قهوه خوردم و منتظره بقیه موندم تا بیان...
خب اینم از پارت دو حمایت کنید عزیزان داستان ممکنه کوتاهه اما نگران نباشید خیلی جالبه🥰🥰
دوستون دارم💖💖
پرش زمانی به صبح
بالاخره صبح شد لباسهام رو پوشیدم و چمدون رو آماده کردم و چون میخوام یه مدتی پیش مادربزرگ باشم رفتم به مرکز سالمندان یه سری زدم و بعد برگشتم با هواپیما به جزیره رفتیم وقتی وارد عمارت شدم مادربزرگ رو دیدم که
به استقبالم اومده بود با هم سلام و احوال پرسی کردیم مادربزرگ رفت توی آشپزخانه و از آشپزخانه منو صدا کرد
مادربزرگ: هانا چی میخوای واست بیارم؟
هانا : ممنون مادربزرگ من چیزی نمیخوام .
مادربزرگ گفت : مگه میشه تازه اومدی باید یه چیزی بخای
با اصرار مادربزرگ یه لیوان قهوه خوردم و منتظره بقیه موندم تا بیان...
خب اینم از پارت دو حمایت کنید عزیزان داستان ممکنه کوتاهه اما نگران نباشید خیلی جالبه🥰🥰
دوستون دارم💖💖
۱.۴k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.