عشق ابدی پارت ۱۱۵
عشق ابدی پارت ۱۱۵
"فلش بک به یک سال بعد"
ویو یونگی
بعد از برداشتن دسته گل راهی شدم.
نمیتونستم فراموشش کنم ؛ اون برام یه عزیز بود..
هوا کم کم سردی بیشتری مهمونم میکرد. پالتوم رو بیشتر به خودم فِشُردَم و کنار سنگ نشستم..
چقدر دلم برات تنگ شده... کجایی؟ تو از بچگی باهام بودی. حق نداشتی اینطور بی رحمانه ترکم کنی.
حالا...دیگه با کی حرف بزنم و همش بهم بخنده و دلداریم بده؟ دوست داشتم الان...توهم در کنارمون میبودی و مثل قبلا خوشی رو تجربه میکردیم
الان شده ۷ ماه که نیستی. سردت شده نه؟؟
چطور میتونی این سنگ قبر سرد و خشک رو تحمل کنی !؟ دلم خیلی تنگه .
هنوزم به امید دیدن دوباره و شنیدن اون غر غرای همیشگی هستم. یک بار...فقط یک بار دیگه بلند شو و بهم بگو که پیشم میمونی. مگه قول نداده بودیم؟ چیشد زدی زیرش نامرد؟؟
با بغض و دلتنگی بیش از حد شروع کردم با کسی که حتی نمیدونستم خودشه یا نه ولی زیر این خروار ها خاک خوابیده ، حرف زدن.
+چی میشد همه اینا یه خواب میبود هوم؟ من که باور نمیکنم.. تو هفت ماه مارو ترک کردی و رفتی ؛ اما من باور نمیکنم که مردی. به هم قول دادیم تا آخر کنار هم هستیم.. وسط راه آخه بی معرفت؟؟ چرا این وسط ، چرا دقیقا زمانی که فکر میکردم به خوشبختی نزدیکم تنهامون گذاشتی؟ من هنوزم به انتظار دیدن چهره خندونت میشینم پسرِ هیونگ.. :)
با یادآوری این کلمه انگار این وزنه روی قلبم رو بیشتر کردن..
با خنده بی جون و بغضی ، آروم بهش گفتم
+یادته بهم میگفتی من پدرتم؟ یادته میگفتی پسرم میشی تا انقدر ناراحت نمونم؟؟ کجایی پسرم؟ کجایی که دل بابا بد گرفته جونم.
با حس قدم های کنارم سرم رو بالا گرفتم که با چهره پر از اشک جونگ کوک مواجه شدم..
این پسر...خیلی بیشتر از همه مون زجر کشید.
کوک : هیونگ!؟(آروم)
+جونگ کوکی هم اومده اینجا تا ببینتِت. نمیخوای ببینیش!؟(ناراحت)
کوک : هیونگ..(بغض)
+بله جونگ کوکا؟(لبخند غمگین)
کوک : هیونگ...(گریه)
با گریه و هق هق بغلم کرد.. نمیتونم تنهاش بزارم. شاید ...الان تنها کاری که میتونستم براش انجام بدم ، همین بغل بود.
کوک : اون...نمرده نه؟!( هق هق)
+....
کوک : اون...اون فقط...فقط ازمون پنهان شده...نه!!؟
+...آره .. آره کوکی(آروم و بغض)
🙃🫂🌌
"فلش بک به یک سال بعد"
ویو یونگی
بعد از برداشتن دسته گل راهی شدم.
نمیتونستم فراموشش کنم ؛ اون برام یه عزیز بود..
هوا کم کم سردی بیشتری مهمونم میکرد. پالتوم رو بیشتر به خودم فِشُردَم و کنار سنگ نشستم..
چقدر دلم برات تنگ شده... کجایی؟ تو از بچگی باهام بودی. حق نداشتی اینطور بی رحمانه ترکم کنی.
حالا...دیگه با کی حرف بزنم و همش بهم بخنده و دلداریم بده؟ دوست داشتم الان...توهم در کنارمون میبودی و مثل قبلا خوشی رو تجربه میکردیم
الان شده ۷ ماه که نیستی. سردت شده نه؟؟
چطور میتونی این سنگ قبر سرد و خشک رو تحمل کنی !؟ دلم خیلی تنگه .
هنوزم به امید دیدن دوباره و شنیدن اون غر غرای همیشگی هستم. یک بار...فقط یک بار دیگه بلند شو و بهم بگو که پیشم میمونی. مگه قول نداده بودیم؟ چیشد زدی زیرش نامرد؟؟
با بغض و دلتنگی بیش از حد شروع کردم با کسی که حتی نمیدونستم خودشه یا نه ولی زیر این خروار ها خاک خوابیده ، حرف زدن.
+چی میشد همه اینا یه خواب میبود هوم؟ من که باور نمیکنم.. تو هفت ماه مارو ترک کردی و رفتی ؛ اما من باور نمیکنم که مردی. به هم قول دادیم تا آخر کنار هم هستیم.. وسط راه آخه بی معرفت؟؟ چرا این وسط ، چرا دقیقا زمانی که فکر میکردم به خوشبختی نزدیکم تنهامون گذاشتی؟ من هنوزم به انتظار دیدن چهره خندونت میشینم پسرِ هیونگ.. :)
با یادآوری این کلمه انگار این وزنه روی قلبم رو بیشتر کردن..
با خنده بی جون و بغضی ، آروم بهش گفتم
+یادته بهم میگفتی من پدرتم؟ یادته میگفتی پسرم میشی تا انقدر ناراحت نمونم؟؟ کجایی پسرم؟ کجایی که دل بابا بد گرفته جونم.
با حس قدم های کنارم سرم رو بالا گرفتم که با چهره پر از اشک جونگ کوک مواجه شدم..
این پسر...خیلی بیشتر از همه مون زجر کشید.
کوک : هیونگ!؟(آروم)
+جونگ کوکی هم اومده اینجا تا ببینتِت. نمیخوای ببینیش!؟(ناراحت)
کوک : هیونگ..(بغض)
+بله جونگ کوکا؟(لبخند غمگین)
کوک : هیونگ...(گریه)
با گریه و هق هق بغلم کرد.. نمیتونم تنهاش بزارم. شاید ...الان تنها کاری که میتونستم براش انجام بدم ، همین بغل بود.
کوک : اون...نمرده نه؟!( هق هق)
+....
کوک : اون...اون فقط...فقط ازمون پنهان شده...نه!!؟
+...آره .. آره کوکی(آروم و بغض)
🙃🫂🌌
۲.۸k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.