وقتی حامله ای ولی اون بچه نمیخواد...p2
#فلیکس #سناریو #یونگبوک #استری_کیدز #بی_تی_اس #هیونجین #لینو #جانگکوک #تهیونگ
*فلیکس ویو راوی*
آهسته در خونه رو باز کرد،همه جا تاریک بود؛بدون صدای اضافه ای به سمت اتاق رفت و لباساش رو عوض کرد. به دختری که بی حال روی تخت خوابیده بود نگاهی انداخت،میتونست رد اشکاش رو روی بالشت ببینه. چند دقیقه ای به دختر خیره موند و با صدای پیامکی از سمت گوشیش به خودش اومد.
***
- مجبور شدم برای فردا براتون وقت بگیرم آقای لی. دکتر اون روزی که خواستین نیستن
÷ مشکلی نیست ممنونم
***
همینطور که روی مبل نشسته بود و از پنجره به ماه نگاه میکرد به اتفاقات امروز فکر میکرد. اون پسر میدونست که عشقش واقعا عاشقشه ولی میترسید،میترسید بعد از اون بچه عشقشون نسبت به هم کمرنگ بشه کمتر بتونن باهم وقت بگذرونن؛حتی تصور اینکه همچین اتفاقی بیوفته دیوونش میکرد و شاید این تنها دلیل مخالفتش بود. تصمیم گرفت یکم کتاب بخونه تا از این حال در بیاد؛جام مشروب رو روی میز گذاشت و به سمت قفسه کتاب ها رفت. کتابی رو بیرون کشید... اما همزمان با اون چند تا پاکت کوچیک که انگار بین اون کتابا مخفی شده بودن زمین افتادن. خم شد و پاکت هارو برداشت...
با دیدن محتوایی که داخل اون پاکت ها بود چشماش کم کم خیس شد.
نامه هایی رو که برای خودش از طرف اون دختر بودن رو خوند،در تک تک کلماتشون میتونست عشق رو حس کنه. نمیدونست چرا باید براش نامه نوشته باشه و هیچوقت بهش نده،اما خوندن اون نامه ها حس خوب و عجیبی بهش میداد.... اما با خوندن آخرین نوشته همه چی تغییر کرد
***
پسرم،متاسفم که نمیتونم نگهت دارم. میدونی که بابایی فعلا در شرایطی نیست که بتونه تورو قبول کنه؛اون سخت کار میکنه و حسابی درگیره،پس فکر کنم هنوزم شرایط قبول کردن بچه رو نداره. نمیدونم کی قراره بهش بگم که تورو داشتم،شاید هیچوقت نگفتم. فعلا تا وقتی که بابات بتونه با شرایط کنار بیاد و وجود تورو توی زندگیمون قبول کنه ازت خداحافظی میکنم عشق مامان.اینو بدون که خیلی دوست دارم و این کار رو فقط از روی اجبار انجام میدم. امیدوارم دفعه بعد پدرت با این موضوع کنار بیاد.
***
قطره های اشک پسر به رد اشکای دختر روی کاغذ پیوستن. چطور هیچوقت نفهمیده بود که عشقش باردار بوده؟همینطور که اشک میریخت زیر لب عذر خواهی میکرد...
*فلیکس ویو راوی*
آهسته در خونه رو باز کرد،همه جا تاریک بود؛بدون صدای اضافه ای به سمت اتاق رفت و لباساش رو عوض کرد. به دختری که بی حال روی تخت خوابیده بود نگاهی انداخت،میتونست رد اشکاش رو روی بالشت ببینه. چند دقیقه ای به دختر خیره موند و با صدای پیامکی از سمت گوشیش به خودش اومد.
***
- مجبور شدم برای فردا براتون وقت بگیرم آقای لی. دکتر اون روزی که خواستین نیستن
÷ مشکلی نیست ممنونم
***
همینطور که روی مبل نشسته بود و از پنجره به ماه نگاه میکرد به اتفاقات امروز فکر میکرد. اون پسر میدونست که عشقش واقعا عاشقشه ولی میترسید،میترسید بعد از اون بچه عشقشون نسبت به هم کمرنگ بشه کمتر بتونن باهم وقت بگذرونن؛حتی تصور اینکه همچین اتفاقی بیوفته دیوونش میکرد و شاید این تنها دلیل مخالفتش بود. تصمیم گرفت یکم کتاب بخونه تا از این حال در بیاد؛جام مشروب رو روی میز گذاشت و به سمت قفسه کتاب ها رفت. کتابی رو بیرون کشید... اما همزمان با اون چند تا پاکت کوچیک که انگار بین اون کتابا مخفی شده بودن زمین افتادن. خم شد و پاکت هارو برداشت...
با دیدن محتوایی که داخل اون پاکت ها بود چشماش کم کم خیس شد.
نامه هایی رو که برای خودش از طرف اون دختر بودن رو خوند،در تک تک کلماتشون میتونست عشق رو حس کنه. نمیدونست چرا باید براش نامه نوشته باشه و هیچوقت بهش نده،اما خوندن اون نامه ها حس خوب و عجیبی بهش میداد.... اما با خوندن آخرین نوشته همه چی تغییر کرد
***
پسرم،متاسفم که نمیتونم نگهت دارم. میدونی که بابایی فعلا در شرایطی نیست که بتونه تورو قبول کنه؛اون سخت کار میکنه و حسابی درگیره،پس فکر کنم هنوزم شرایط قبول کردن بچه رو نداره. نمیدونم کی قراره بهش بگم که تورو داشتم،شاید هیچوقت نگفتم. فعلا تا وقتی که بابات بتونه با شرایط کنار بیاد و وجود تورو توی زندگیمون قبول کنه ازت خداحافظی میکنم عشق مامان.اینو بدون که خیلی دوست دارم و این کار رو فقط از روی اجبار انجام میدم. امیدوارم دفعه بعد پدرت با این موضوع کنار بیاد.
***
قطره های اشک پسر به رد اشکای دختر روی کاغذ پیوستن. چطور هیچوقت نفهمیده بود که عشقش باردار بوده؟همینطور که اشک میریخت زیر لب عذر خواهی میکرد...
۲۷.۰k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.