part 97
#part_97
#فرار
کم کم بغضم کم شد ولی کاملا از بین نرفت کاش می شد به عسل زنگ بزنم ولی ساکم تو اتاق ارسلان بود دلم خیلی هواشو کرده بود همیشه اون بیشتر از همه درکم میکرد
دوستم نبود خواهرم بود از جام بلند شدم باید هم لباسامو عوض میکردم هم موبایلمو برمیداشتم خدا کنه خوابیده باشه اصات حوصله روبه رو شدن دوباره باهاشو نداشتم
اروم رفتم سمت در اتاقش دم در مکث کردم برم تو ؟؟؟ نرم اخرم شونه هامو بالا انداختمو گفتم هر چه باداباد اروم درو باز کردم اتاق تاریک بود خوشحال شدم حتما خوابیده دیگه . بهتر !!اروم درو گذاشتم رو هم تا نور راهرو نیاد تو و بیدارش کنه رفتم سمت ساکم که کنار عسلی تخت بود خداروشکر باز بود تند گوشیمو برداشتم داشتم دنبال لباس میگشتم که یهو اباژور روشن شد ترسیدم با چشمای گرد زل زدم به چشمای سرخش که خیره شده بود بهم چرا چشماش سرخ بود ؟؟
سریع به خودم نهیب زدم و سرمو انداختم پایین و مشغول ادامه ی کارم شدم به من چه چشش دراد ولی گ*ن*ا*ه داره هااا خو ترسوندیش دیگه خره ولی خب اونم ترسوندم مگه تقصیر من بود ایششش خود درگیریمو گذاشتم کنار و تند لباسامو برداشتم خواستم برم که مچ دستمو گرفت !!
تعجب کردم ولی برنگشتم حالتمون جوری بود که من کنار تخت ایستاده بودمو ارسلان نیم خیز شده بود و مچ دستمو گرفته بود صداش اومد که گفت
- کجا !؟
برگشتمو پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
- امشب که مادر گرامیتون نیست میخوام برم تو اتاق دیانا حرفیه ؟
یکم با اخم نگام کرد و بعد دستمو ول کرد و همونجور که پشتشو بهم میکرد گفت
- نه نیست میتونی بری
اخ خدا یه قدرتی الان بهم بده تا اینو از رو زمین نیست ونابودش کنم پسره مغرور بیشعوووووور فردا حالیت میکنم با حرص از اتاق خارج شدمو درم محکم بهم کوبیدم ادمش میکنم .فردام روز خداست باز این پرو شده
#فرار
کم کم بغضم کم شد ولی کاملا از بین نرفت کاش می شد به عسل زنگ بزنم ولی ساکم تو اتاق ارسلان بود دلم خیلی هواشو کرده بود همیشه اون بیشتر از همه درکم میکرد
دوستم نبود خواهرم بود از جام بلند شدم باید هم لباسامو عوض میکردم هم موبایلمو برمیداشتم خدا کنه خوابیده باشه اصات حوصله روبه رو شدن دوباره باهاشو نداشتم
اروم رفتم سمت در اتاقش دم در مکث کردم برم تو ؟؟؟ نرم اخرم شونه هامو بالا انداختمو گفتم هر چه باداباد اروم درو باز کردم اتاق تاریک بود خوشحال شدم حتما خوابیده دیگه . بهتر !!اروم درو گذاشتم رو هم تا نور راهرو نیاد تو و بیدارش کنه رفتم سمت ساکم که کنار عسلی تخت بود خداروشکر باز بود تند گوشیمو برداشتم داشتم دنبال لباس میگشتم که یهو اباژور روشن شد ترسیدم با چشمای گرد زل زدم به چشمای سرخش که خیره شده بود بهم چرا چشماش سرخ بود ؟؟
سریع به خودم نهیب زدم و سرمو انداختم پایین و مشغول ادامه ی کارم شدم به من چه چشش دراد ولی گ*ن*ا*ه داره هااا خو ترسوندیش دیگه خره ولی خب اونم ترسوندم مگه تقصیر من بود ایششش خود درگیریمو گذاشتم کنار و تند لباسامو برداشتم خواستم برم که مچ دستمو گرفت !!
تعجب کردم ولی برنگشتم حالتمون جوری بود که من کنار تخت ایستاده بودمو ارسلان نیم خیز شده بود و مچ دستمو گرفته بود صداش اومد که گفت
- کجا !؟
برگشتمو پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
- امشب که مادر گرامیتون نیست میخوام برم تو اتاق دیانا حرفیه ؟
یکم با اخم نگام کرد و بعد دستمو ول کرد و همونجور که پشتشو بهم میکرد گفت
- نه نیست میتونی بری
اخ خدا یه قدرتی الان بهم بده تا اینو از رو زمین نیست ونابودش کنم پسره مغرور بیشعوووووور فردا حالیت میکنم با حرص از اتاق خارج شدمو درم محکم بهم کوبیدم ادمش میکنم .فردام روز خداست باز این پرو شده
۲.۰k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.