اسرار آمیز p1
ایان ساعت ها بود در اتاق حبس شده بود و به نظرش دیگه نمیتونست بویی از ترکیب جوراب های چند ماه نَشُسته اد و اریک که در لگن بزرگی اون طرف تر از در قرار داشت را در آن فضای تنگ اتاق زیر شیروونی تحمل کنه ـکمی تو جاش جابجا شد:این دیگه چه کوفتیه؟اه مطمعنم سالی یه بار هم این بی صاحاب مونده هارو آب خالی هم نمیزنن..
.و مدام تو ذهنش به اونا دشنام میداد.از اونجایی که اتاق نبستا کوچک و تاریک و به انباری شبیه بود و پنجره و در کاملا بسته شده بود امیدش سر به فلک کشید و کاسه تحملش سر اومد...
تحمل کردن اونجا کاری سخت نبود اما چون این رو به عنوان تنبیهِ کاری که نکرده بود براش در نظر گرفته بودن طاقت فرسا تر میشد...
درواقع اریک مشغول غذا دادن به سگشون بِری بود و با اینکه مادرش قبل سفر سفارش کرده بود حتما قلاده سگ رو ببنده اما به هوای دیدن فیلم جدیدی که الک پنهانی و دور از چشم پدرش خریده بود .رفت و قلاده سگ رو به امان خدا ول کرد....
و وقتی والیدنشون از سفر برگشتن اونا برای لو نرفتن تقصیر رو انداختن گردن ایان و این شد که ایان مورد عنایت ویژه عمو و زن عمو مهربونش قرار گرفت و الان نزدیک به ۴ ساعت بود بی آب و غذا در اون انباری حبس بود که فقط به پرتوی کوچیکی از نور که از لای پنجره میتابید بند بود! که از سق سیاهش درست همون جا یه کبوتر نشست و الان دیگه همه جا تو تاریکی فرو رفته بود...
ایان کمی پاهاشو تکون داد که خواب رفته بود:اگر دستم بهشون برسه!میبندمشون به صندلی همین جورابارو میکنم تو دهنشون به عنوان اشغال میزارمشون سر کوچه!..
مدتی گذشت و از فحش دادن تو دلش به اونا خسته شد که صدای چرخش قفل توی سوراخ کلید اومد ..
سرش رو بلند کرد و دوباره امید خارج شدن از این به قول خودش خانه لجن خور ها توش به وجود اومد و چشاشو به در دوخت...
در باز شد و زن عمو اشلی که تقریبا چاق و کوتوله بود چینی به دماغش داد و عبوسانه وارد شد..
موهای نسبتا کوتاه و فرفری قرمز به سبک ۱۹۹۰ داشت که دماغ بزرگ و خال بالای لبش برجسته ترش میکرد..کلاَ از نظر اون اعضای خانواده ی گیرین هیولاهای لجن خوار آبزی .بد بویی بودن که فقط منتظر بودن یکی رو خفه کنن و بخورنش..از توصیفش لحظه ای خندش گرفت اما سریع خندشو پنهان کرد تا اون دیو مونث قرمز متوجهش نشه....
زن عمو اشلی نگاهی بهش انداخت و گفت: پاشو میتونی بیای بیرون اما اگر دفعه دیگه تکرار بشه شب باید تو کوچه بخوابی!..
ایان تو دلش خوشحالم شد و فک کرد که زمین تا آسمون بهتره که تو کوچه بخوابه ولی پیش این موجودات غیر زمینی نه!....
از سر جاش بلند شد و از قصد خاک های لباسشو به سمت زن عمو تکوند و زن عمو لحظه ای چشمانش برگشت و شروع به سرفه کردن کردن که به نظر اون شبیه دلقک سیرکی شده بود که اعداد انگلیسی رو هجی میکنه...
زن کم کم داشت به خاطر بیماری آسمی که داشت از اون همه خاک و خل خفه میشد و صورتش به سرخی نزدیک میشد...
و همینطور که دستش به لب دیوار بود و سرفه میکرد گفت:ای بچه نفهم زود تر برو تا خفه نشدم...و با دست بهش اشاره کرد و ابرو در هم کشید...
ایان لحظه ای وایساد و با لحن به ظاهر تمسخرانه گفت:اِوا خفه شدی؟ببخشید ندیدم خاک لباسم رفت تو دهنت!...
و از در گذشت ...نفسی کشید و پیروزمندانه زیر لب گفت:سری بعدی خودم خفت میکنم دلقک!...
و به راهش ادامه و از پله ها رفت پایین تا بره حموم و لباسشو عوض کنه...ولی لحظه ای یادش افتاد بنا به گفته گیرین گردالی بزرگ مجبوره خودش لباساشو بشوره و موج عظیمی از خستگی بهش حمله کرد اما چاره ای نداشت و برای اینکه سریع تر بره بخوابه باید اول لباس هاشو میسشت....هضم این براش خیلی سخت بود که چرا توی خونه به این بزرگی و با وجود دو تا ماشین لباسشویی مجبورش میکنن خودش لباساشو بشوره...
از فکر و خیال دراومد ...
با کلافگی دستی تو موهاش کشید و نفسی عمیق سر داد: یه روز دلم میخواد همتونو باهم جزغاله کنم گردالی ها! ....
شروع کرد به درآوردن پیرهنش و بالاتنه برهنش نمایان شد.. لباسش رو با حالتی خسته روی شونش انداخت و شروع به رفتن به سمت حموم و گرفتاری های بعد اون کرد.....
.و مدام تو ذهنش به اونا دشنام میداد.از اونجایی که اتاق نبستا کوچک و تاریک و به انباری شبیه بود و پنجره و در کاملا بسته شده بود امیدش سر به فلک کشید و کاسه تحملش سر اومد...
تحمل کردن اونجا کاری سخت نبود اما چون این رو به عنوان تنبیهِ کاری که نکرده بود براش در نظر گرفته بودن طاقت فرسا تر میشد...
درواقع اریک مشغول غذا دادن به سگشون بِری بود و با اینکه مادرش قبل سفر سفارش کرده بود حتما قلاده سگ رو ببنده اما به هوای دیدن فیلم جدیدی که الک پنهانی و دور از چشم پدرش خریده بود .رفت و قلاده سگ رو به امان خدا ول کرد....
و وقتی والیدنشون از سفر برگشتن اونا برای لو نرفتن تقصیر رو انداختن گردن ایان و این شد که ایان مورد عنایت ویژه عمو و زن عمو مهربونش قرار گرفت و الان نزدیک به ۴ ساعت بود بی آب و غذا در اون انباری حبس بود که فقط به پرتوی کوچیکی از نور که از لای پنجره میتابید بند بود! که از سق سیاهش درست همون جا یه کبوتر نشست و الان دیگه همه جا تو تاریکی فرو رفته بود...
ایان کمی پاهاشو تکون داد که خواب رفته بود:اگر دستم بهشون برسه!میبندمشون به صندلی همین جورابارو میکنم تو دهنشون به عنوان اشغال میزارمشون سر کوچه!..
مدتی گذشت و از فحش دادن تو دلش به اونا خسته شد که صدای چرخش قفل توی سوراخ کلید اومد ..
سرش رو بلند کرد و دوباره امید خارج شدن از این به قول خودش خانه لجن خور ها توش به وجود اومد و چشاشو به در دوخت...
در باز شد و زن عمو اشلی که تقریبا چاق و کوتوله بود چینی به دماغش داد و عبوسانه وارد شد..
موهای نسبتا کوتاه و فرفری قرمز به سبک ۱۹۹۰ داشت که دماغ بزرگ و خال بالای لبش برجسته ترش میکرد..کلاَ از نظر اون اعضای خانواده ی گیرین هیولاهای لجن خوار آبزی .بد بویی بودن که فقط منتظر بودن یکی رو خفه کنن و بخورنش..از توصیفش لحظه ای خندش گرفت اما سریع خندشو پنهان کرد تا اون دیو مونث قرمز متوجهش نشه....
زن عمو اشلی نگاهی بهش انداخت و گفت: پاشو میتونی بیای بیرون اما اگر دفعه دیگه تکرار بشه شب باید تو کوچه بخوابی!..
ایان تو دلش خوشحالم شد و فک کرد که زمین تا آسمون بهتره که تو کوچه بخوابه ولی پیش این موجودات غیر زمینی نه!....
از سر جاش بلند شد و از قصد خاک های لباسشو به سمت زن عمو تکوند و زن عمو لحظه ای چشمانش برگشت و شروع به سرفه کردن کردن که به نظر اون شبیه دلقک سیرکی شده بود که اعداد انگلیسی رو هجی میکنه...
زن کم کم داشت به خاطر بیماری آسمی که داشت از اون همه خاک و خل خفه میشد و صورتش به سرخی نزدیک میشد...
و همینطور که دستش به لب دیوار بود و سرفه میکرد گفت:ای بچه نفهم زود تر برو تا خفه نشدم...و با دست بهش اشاره کرد و ابرو در هم کشید...
ایان لحظه ای وایساد و با لحن به ظاهر تمسخرانه گفت:اِوا خفه شدی؟ببخشید ندیدم خاک لباسم رفت تو دهنت!...
و از در گذشت ...نفسی کشید و پیروزمندانه زیر لب گفت:سری بعدی خودم خفت میکنم دلقک!...
و به راهش ادامه و از پله ها رفت پایین تا بره حموم و لباسشو عوض کنه...ولی لحظه ای یادش افتاد بنا به گفته گیرین گردالی بزرگ مجبوره خودش لباساشو بشوره و موج عظیمی از خستگی بهش حمله کرد اما چاره ای نداشت و برای اینکه سریع تر بره بخوابه باید اول لباس هاشو میسشت....هضم این براش خیلی سخت بود که چرا توی خونه به این بزرگی و با وجود دو تا ماشین لباسشویی مجبورش میکنن خودش لباساشو بشوره...
از فکر و خیال دراومد ...
با کلافگی دستی تو موهاش کشید و نفسی عمیق سر داد: یه روز دلم میخواد همتونو باهم جزغاله کنم گردالی ها! ....
شروع کرد به درآوردن پیرهنش و بالاتنه برهنش نمایان شد.. لباسش رو با حالتی خسته روی شونش انداخت و شروع به رفتن به سمت حموم و گرفتاری های بعد اون کرد.....
۴.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.